Part 12
zayn povبه عنوان یه شیطان که برای صدها سال روی زمین زندگی کرده،هیچوقت فکر نمیکردم چیزی باشه که تجربش نکرده باشم.
ولی این یه تجربه ی جدید بود.شاید چالش بر انگیز،ولی اونقدر ها که باید،نگرانم نمیکرد.شیاطین،فرشته ها،هیچ کدوم از لحاظ فنی،احساس نداریم.بوجود اومدیم تا اطاعت کنیم.مثل سرباز های کوچیکه بازی شطرنج.مثل عروسک هایی که با نخ کشیده میشن تا حرکت دلخواه عروسک گردون رو انجام بدن.ما بدون هیچ احساسی بوجود اومدیم تا احساس بقیه رو بازتاب بدیم.
ولی همیشه یسری چیزا هستن که میتونن باعث شن چیزیو حس کنی که حس کردنش غیر ممکنه.
این احساسات،شاید کم و کوچیک،باعث میشن چیزی درونمون شکل بگیره که از بین بردنش محاله.
حسی که بهت میگه:تو به اینجا تعلق داری.از بین میلیارد ها پایان متفاوت،ما چیزیو انتخاب کردیم که باعث از بین رفتنمون شد.پایان برای ما میتونست شیرین باشه.میتونست شاد باشه.میتونست پر از لحظات ناب و دوست داشتنی باشه.....
ولی...اثر پروانه ای...یه پروانه ی کوچیک توی اون سر دنیا بال میزنه و باعث میشه همه چیز عوض شه.یه تغییر کوچیک و لحظه ای،میتونه باعث بوجود اومدن یه سرنوشت کاملا متفاوت بشه...
و پایان برای ما...همون پایانی شد که احتمالش فقط یک در میلیارد بود...یک...
و تموم پایان های دیگه بی معنی شدن...شاید اگه من شیطان نبودم....
شاید اگه تو فرشته نبودی...
شاید اگه قبول نمیکردی بمونی...
شاید اگه...........
و هزار تا شاید دیگه...همه چیز میتونست متفاوت باشه...
ولی نشد...
و شروعش...
از کجا شروع شد؟ما درباره ی پایان حرف زدیم.ولی شروع،جایی بود که اشتباه کرده بودیم.شروع ما اشتباه بود.حسی که بوجود اومد و عوضمون کرد،از پایه غلط بود.شاید من باید یه شیطان میموندم.
و تو یه فرشته.
شاید نباید با سرنوشت میجنگیدیم.
شاید باید رد میشدیم ازش.از حسی که باعث شروعه پایانمون شد.ولی از بین تموم شاید ها،اگر ها و اما ها،من پشیمون نیستم...
داشتن این پایان،برای ما تلخ بود.ولی راه رسیدن بهش،شیرین شد وقتی تو همراهیم کردی.وقتی برای چند لحظه،چیزیو تجربه کردم که هیچوقت نمیتونستم تصورشو بکنم...وقتی برای یک لحظه،شیطان نه....
انسان بودم........
***
harry pov
کارا،تروی و نایل قرار بود هر کدوم با یکی از افراد اینجا تو یه اتاق بمونن تا اونا یجورایی مواظبشون باشن.ولی اینکه همه ی اتاق ها پر بودن هم خودش یه دلیل دیگست...
کارا با روبی میموند ، تروی قرار بود با استفن بمونه و نایل،با اندی.تنها کسایی که کامل با هم کنار اومده بودن فعلا اندی و نایل بودن.چون اندی مسئول کافه بود و نایل ظاهرا عاشق غذا ها و نوشیدنی های رنگارنگ شده بود و سعی میکرد با اندی بیشتر صحبت کنه.
بعد از اونها تروی و استفن بودن ولی وضعشون خیلی خوب نبود.استفن زیاد حرف نمیزد و ذات ارومی داشت در حالی که تروی مدام در حرکت بود و هر یه دقیقه یه بار باید یه چیزی میگفت وگرنه دووم نمیاورد.استفن گاهی با خستگی و گاهی با تعجب و شگفتی به تروی نگاه میکرد.تنها چیزی که تا الان گفته بود این بود:نمیدونستم فرشته ها هم انقدر نا مرتب میشن.
و به موهای تروی اشاره کرده بود.تروی سعی میکرد موهای نودل مانندشو مرتب تر کنه و همزمان درباره ی اینکه " فرشته ها هم میتونن هر مدلی که میخوان باشن،باشن" توضیح بده.
و از همه بدتر .....راب و کارا بودن.روبی ظاهرا از کارا اصلا خوشش نمیومد و برعکسش هم برای کارا صدق میکرد.اونا مدام در حال پریدن به هم بودن و اگه نگاه توانایی کشتن داشت،صد درصد هردوشون تا الان بارها مرده بودن.
اون شب،وقتی توی اتاقم روی تخت نشسته بودم و یه کتابه جدید درباره ی شیاطین رو میخوندم،به صفحه ای رسیدم که به شدت ذوق زدم کرد.درباره ی رگه های داخل خون و هاله ی شیاطین و "فرشته ها" گفته بود.......
من هیچ وقت هیچ فرشته ای با هاله ی رنگی ندیده بودم.همه ی ما هاله های طلایی یکدست داشتیم.بجز فرشته های مقرب که حالشون تقریبا پلاتینیومی و سفید بود.
DU LIEST GERADE
vice versa [zarry]
Fanfiction❌بوک در حال ادیته. لطفا فعلا از خوندنش امتناع کنید تا وقتی که این پیام رو بردارم... ممنون❌ از بین میلیارد ها پایان متفاوت، ما چیزی رو انتخاب کردیم که باعث از بین رفتنمون شد. پایان برای ما میتونست شیرین باشه، میتونست شاد باشه، میتونست پر از لحظات ناب...