Four

291 73 20
                                    


Part 4
z

ayn pov

تو اتاقم نشسته بودم و بدون هیچ علاقه ای به حرفای ادام درمورد یسری تازه وارد گوش میکردم...
فکرم پیش فرشته ای بود که زیر این ساختمون تنها روی زمین نشسته بود و خدا میدونست که داشت چیکار میکرد...
استفن و رابی تازه رسیده بودن و از جس خواسته بودم تا اتاق های خالی رو براشون اماده کنه و از طرفی هم باید اتاق افرادی که از دست داده بودیمو خالی میکرد و وسایلشون رو میسوزوند.این به نوعی رسم ما بود...
- الان اصلا تمرکز ندارم ادام.بقیشو بزار واسه بعد.

انگار اونم حوصله نداشت.فقط با احترام سر تکون داد و رفت بیرون.
چند دقیقه ای تنها بودم.وجود این فرشته همه چیز رو بهم ریخته بود.کلی کار واسه انجام دادن داشتم ولی نمیتونستم رو هیچ کاری تمرکز کنم.باید سریعا یه فکری راجع بهش میکردم...
ارتباطی با رابی برقرار کردمو ازش خواستم اعضای اصلیو جمع کنه و بیاد اتاقم...
بچه ها دونه دونه تو اتاقم ظاهر میشدن...اول رابی.بعد جس،استفن،ادام و در اخر اندی...
- بشینید...

همه بدون حرف نشستن
- میخوام سریع تر واسه اون فرشته تصمیم گیری کنیم.

همه به همدیگه نگاه کردن.برای چند لحظه چشمای جس کاملا سیاه شد.ولی بعد به خودش اومد.
جس: به نظر من اون باید بمیره.
- لطفا با عقلت حرف بزن جس،نه احساساتت.

بی حوصله گفتم و بهش با تلخی نگاه کردم.جس دستاشو مشت کرد و دیگه چیزی نگفت
اندی: به نظرم اگه زنده بمونه خطرناک میشه واسمون.به نظر فرشته ی قدرتمندیه.
رابی: اگه بتونیم یکم نظرشو راجع به خودمون عوض کنیم هیچ چیز بدی پیش نمیاد...
استفن: و اگه نتونیم؟
رابی: اونوقت میکشیمش...اون همین حالا هم تقریبا مرده.زین همه ی هالشو بیرون کشیده.
- نه همشو...اون به زودی به قدرتمندیه روز اول میشه...عجیبه ولی به طرز باور نکردنی ای سریع رو به بهبودی میره. نباید تا امروز بهوش میومد ولی دیروز که بهش سر زدم کاملا بیدار بود...

دوباره سکوت شد
رابی: نظر خودت چیه زین؟

جس به طرز عجیبی به رابی نگاه میکرد.به راحتی میتونستم ببینم که ازش خوشش نمیاد.رابی بهترین دوستم و یجورایی مورد اعتماد ترین زیر دستم بود.دست راستم حساب میشد.چند ماه پیش برای ماموریت فرستادمش جای دیگه و جس راه خودشو پیشم پیدا کرد.منو یاد راب مینداخت.حالا که رابی برگشته جس احساس بدی داره.و این غیر قابل قبوله...
- منم با تو هم عقیده ام راب.کیا موافق این نقشه ان؟

همه بجز جس دستشونو بالا بردن.
- خوبه.میتونید برید.راب،لطفا به یکی بگو یه غذای مناسب بیاره پایین.میرم پیش فرشته ی دردسر سازمون...

vice versa [zarry]Where stories live. Discover now