Part 5
harry povاز شدت درد به خودم میپیچیدم.سوزش زخم هام به قدری زیاد بودن که ترجیح میدادم قسمت هایی از بدنم که زخم شدن رو ببرم و دور بندازم.ولی متاسفانه زخم ها تمام بدنم رو پر کرده بودن...
به زور چشمامو باز کردم.از اون زیر زمین عجیب و غریب خبری نبود.توی یه اتاق بودم.
با وجود خستگی و ضعفی که داشتم،سعی کردم خودمو تله پورت کنم...ولی نشد....نتونستم...
زین گوشه ی اتاق نشسته بود و کار هامو زیر نظر داشت...
- بهتری؟فقط سرمو تکون دادم...جون نداشتم بهش حمله کنم یا کلا از جام تکون بخورم.پس دوباره چشمامو بستم.حرکتشو حس میکردم.میدونستم از جاش بلند شده...
چند لحظه بعد صداشو شنیدم
- بیا اینارو بپوش.لباست دیگه به درد نمیخوره...چشمامو باز کردم...توی دستش یه تیشرت سفید و جین توسی بود...
+ اگه میتونستم تکون بخورم مطمئنن میپوشیدمشون.اومد سمتم.سریع خودمو عقب کشیدم
- چیزی نیست لی لی...فقط میخوام کمکت کنم...
+ میشه انقدر لی لی صدام نکنی؟
- تو اسمتو بهم نگفتی...منم مجبورم همین صدات کنم...بهت میاد...به نظرم اسم قشنگیه
+ دخترونس
- ولی فکر میکردم فرشته ها دختر و پسر ندارن؟چشمامو چرخوندم.پتو رو از روم کنار زد و کمکم کرد بشینم.لباسی که تنم بود رو در اورد و کمک کرد تا تیشرت رو بپوشم.بیشتر از حدی که باید نزدیکم ایستاده بود و این باعث میشد نفسمو حبس کنم.حالت دفاعی بدنم فعال شده بود و اگه در حالت عادی انقدر نزدیکم وایمیساد،مطمئنن بهش حمله میکردم...سرمو تکون دادم...من تو بهترین حالت الان میتونستم یه مشت بزنم تو شکمش و بعد بیهوش میشدم...
- انقدر تو ذهنت منو کتک زدی بس نیست؟با خنده گفت و نشست کنارم روتخت.شلوارو گرفت سمتم.به پام نگاه کرد.چیزی بجز یه شلوارک کوتاه تنم نبود...
- فکر کنم دلت بخواد اینو خودت بپوشی...نمیتونم قرمز شدن گونمو انکار کنم.فرشته یا نه،بالاخره هرکسی میتونه خجالت بکشه.
زیر لب تشکر کردم.بلند شد و پشتشو کرد بهم.برای یه لحظه چشمم دور اتاق نوچرخید تا یه وسیله پیدا کنم و بکشمش،ولی چیز به درد بخوری نبود.پس فقط شلوار رو پوشیدم و دوباره نشستم رو تخت...با فاصله رو به روم نشست...
- میخوام باهات صحبت کنم.
+ من زندانیم اینجا،فکر نمیکنم وقتی میخوای باهام حرف بزنی نیاز به اجازه گرفتن باشه...چشماش یکم تیره شد.انگار ناراحتش کرده بودم...
- با بقیه حرف زدم.میخوام بهت یه پیشنهادی بدم...با ابرو های بالا رفته نگاهش کردم.دست به سینه نشستم و منتظر موندم تا حرفشو بزنه.
کلافه نفس عمیقی کشیدو موهاشو با سر انگشتاش زد بالا...
- میخوام بزارم بری...
YOU ARE READING
vice versa [zarry]
Fanfiction❌بوک در حال ادیته. لطفا فعلا از خوندنش امتناع کنید تا وقتی که این پیام رو بردارم... ممنون❌ از بین میلیارد ها پایان متفاوت، ما چیزی رو انتخاب کردیم که باعث از بین رفتنمون شد. پایان برای ما میتونست شیرین باشه، میتونست شاد باشه، میتونست پر از لحظات ناب...