Nine

255 65 21
                                    


part 9
writter pov

"تخیل،بهترین صلاح یه انسانه"

این چیزی بود که روی تابلوی بزرگی که بالای در اصلی کتابخونه ی عمومی بروکلین قرار داشت،نوشته شده بود.حروف جوری براق و نورانی بودن که انگار از اکلیل ساخته شدن.نور ماه از روی حروف بازتاب میکرد و نقره ای تر از همیشه میدرخشید.
تروی روی اولین پله ای که قسمت ورودی کتابخونه رو از پیاده رو جدا میکرد،نشسته بود.چند نفری که تا الان از کنارش رد شده بودن،مثل دیوونه ها نگاهش کرده بودن.
اواسط ماه دسامبر بود و هوا تقریبا سرد.اون با یه جین تقریبا پاره و تیشرت طرح نیرواناش،انگار درست از وسط تابستون اینجا افتاده بود.
ولی این مهم نبود.خندیدن مردم،یا تیکه های جور و واجورشون اهمیت نداشت.چیزی که مهم بود،حسی بود که تروی داشت...
حسی شبیه بنفشه های کوچیکه کنار پاش.کوچیک و بی ارزش.توی چند روز گذشته،تنها کاری که از دستش بر اومده بود نشستن و منتظر موندن واسه یه نشونه بود.فقط یه نشونه.تا بتونه هری رو پیدا کنه.ولی هیچی...هیچی نبود...
با اینکه هری ارتباط ذهنیش با بقیه ی فرشته هارو بسته بود و حتی اگه میخواست،فعلا نمیتونست بازسازیش کنه،کار فرشته هایی مثل تروی این بود که فرکانس خاصی رو که مثل اثر انگشت هر فرشته هست رو پیدا کنن.تا بتونن موقعیتشو بفهمن.ولی پیدا کردن یه فرکانس خاص بین میلیون ها موج،یه کار بی نهایت انرژی خواه و گیج کنندست.
مشتش رو دوباره دور گوی کوچیک تو دستش محکم کرد.گوی ای که نایل بهش گفته بود واسه هریه...
~ فقط یه نشونه...فقط یه ثانیه....

اون با خودش تکرار میکرد و گوی رو تو دستش میچرخوند...
~ فقط یه ثانیه..فقط یه ثانیه...فقط......

دقیقه همون لحظه بود که حسش کرد.موجی از قدرت که دقیقا مثل بازتاب یه انفجار هسته ای بهش خورد.گرمایی که اون انفجار با خودش اورد مثل هیچ چیز معمولی نبود.اون یه چیز خاص بود.

تروی داغ شدن گوی توی دستش رو حس کرد...بعد از چند روز بالاخره لبخند زد...
~ من نتونستم......ولی....هری خودش پیدامون کرد....

***

زین به جای خالی هری نگاه میکرد.هنوز نمیدونست باید چیکار کنه.سه یا چاهار ثانیه گذشته بود ولی انگار ساعت ها بود که به اون نقطه زل زده بود.
وقت چندانی نداشت.باید زودتر به بقیه خبر میداد.
ولی مطمئن نبود چی باید بگه...
دو یا سه ثانیه ی دیگه گذشت تا بتونه تصمیم بگیره.پیام رو به همه ی کسایی که تو ساختمون بودن،منتقل کرد...
دقیقا وقتی که میخواست تله پورت کنه و به بقیه بگه که کجا باید برن،یه چیزیو پشتش حس کرد.
چیزی مثل وقتی که وایسادید و سرمای عجیبیو پشت گردنتون حس میکنید.مثل وقتی که از گوشه ی چشمتون حرکت کوچیکی رو میبینید،یه سایه...
بلافاصله عکس العمل نشون داد.توی کسری از ثانیه برگشت و اماده ی حمله شد.......
+ واو....
- تو.........

جفت دست هاشو بالا برد.
+ اروم باش...
- واسه چی اینجایی؟؟؟

زین با گیجی پرسید.سعی میکرد بفهمه چه نقشه ای کشیده.
+ نمیخوام معاملم با یه شیطانو بشکنم.عواقب خوبی نداره...
- ولی تو...
+ من جایی نرفتم.در واقع اتاق بغلی بودم.اگه واقعا میرفتم دیگه اینجارو پیدا نمیکردم...به هر حال....من پای قولم هستم.تو؟

به چشمای سبزش نگاه کرد.سعی میکرد بفهمه چی پشتشون مخفی شده.نمیتونست تشخیص بده که چی تو ذهن فرشته ی جلو روش میگذره...
- هستم

هری لبخند زد ودستشو جلو اورد.
زین دستشو تو دست هری گذاشت.
اینبار خبری از اون حس نبود.خبری ازموج  الکتریسیته که از بدنش رد بشه هم نبود...
تنها حسی که داشت،گرمای ملایمی بود که توی بدنش حس میکرد...گرمایی که،یجورایی،مطمئن ترش میکرد.
کسی تو ذهن زین صحبت کرد.
~ زین؟مقصد کجاست؟گفتی اماده ی رفتن شیم...

زین به هری نگاه کرد...چشماش مصمم بود...
- کنسله.هیچ کس جایی نمیره.به بقیه خبر بده....

━━━━━━━━━━━━━


اینم اپ کردم فقط به خاطر @ya_sa_mmin
😀
فردا یا پس فردا میبینمتون💜

vice versa [zarry]Where stories live. Discover now