part 2
writters povجس خودش رو انداخته بود روی مبل و زیر لب با خودش حرف میزد.
هر از گاهی اونقدر عصبی میشد که به هوا چشم غره میرفت، گاهی هم فقط با افسوس شقیقه ی دردناکش رو ماساژ میداد.وقتی زین کنارش نشست، اون حتی متوجه نشد و همچنان داشت برای دشمن خیالیش خط و نشون میکشید.
"اگه انقدر وضعت خرابه حتما خودتو به یه روان پزشک نشون بده. یه ساعته داری به خودت چشم غره میری و با خودت حرف میزنی..."جس با صدای زین کمی از جاش پرید... روی مبل جا به جا شد و سعی کرد خودش رو جمع و جور کنه.
با صدایی که پر از اندوه و خشم بود زمزمه کرد:
"هانا و کیلیان مردن. پیتر هم همینطور. جیمز بدجور اسیب دیده و.... اگه من اون اشتباه رو نمیکردم هیچ کدوم از این اتفاق ها نمیوفتاد زین... من.... من حداقل باید میتونستم اون فرشته ی احمق رو نگه دارم... حداقل باید میتونستم اون عوضی رو نگه دارم... ولی انگار یه لحظه به مایع تبدیل شد. نگه داشتنش درست مثل نگه داشتن اب توی دستام بود. اون درست جلوی چشمام هانا رو کشت و بعد از زیر دستم در رفت..."زین چیزی نگفت. مثل همیشه، اون فقط به توضیحات گوش داد.
به هر حال فایده ای هم نداشت اگه حرفی میزد.آبی که ریخته شده رو نمیشه جمع کرد.
جس که حس میکرد زین اونجاست تا جریانو کامل بشنوه،شروع کرد به توضیح دادن:
"من متاسفم. من نمیدونستم این اتفاق میوفته... من فقط میخواستم.... میخواستم هانا رو ببرم به اون سیدی فروشیه لعنتی و اون دو تا فرشته با یه انسان درست مثل یه بوته اونجا ظاهر شدن.
پسره یه نگاه بهمون انداخت و اون دختره رو پشتش مخفی کرد.
اصلا نفهمیدم چی شد، فقط دیدم هانا به سمت فرشته ی احمق حمله کرد و اون پسره هم سریع چرخید و یه لایه ی محافظتی روی دختر پشت سرشون کشید و با اومدن جیمز وکیلیان، دو به یک جلوشون جنگیدیم ولی...
تا به خودم بیام هانا روی زمین افتاده بود....
با دختره درگیر شدم و این همون موقعی بود که نفر سوم اومد. کیلیان رو تو کمتر از پنج ثانیه کشت.
اون یکی پسره با دختری که ازش محافظت میکردن غیب شدن، بعد تو اومدی......
جیمز اسیب دیده بود و پیتر جاشو گرفته بود. و اونم مرد. ولی به من فرصت داد تا اون فرشته ی احمق رو گیر بندازم. تا اومدم چاقو رو بکشم روی گردنش جیغ کشید... لااقل تو تونستی از این استفاده کنی و اون پسره رو گیر بندازی...
ولی حواس منم به تو پرت شد و اون دختره در رفت.
من حتی.... حتی نمیدونم چرا هانا بهشون حمله کرد... اون اینجوری نبود......"زین با صدای آرومی گفت:
"هانا مدت زیادی نبود که بهمون پیوسته بود...."زین فکر نمیکرد نیازی به گفتن چیز بیشتری باشه، پس فقط از جاش بلند شد، به جس یه نگاه طولانی انداخت و به سمت اتاقش رفت.
هنوز از دید جس خارج نشده بود و بدون اینکه بهش نگاهی بندازه، گفت:
"به استفن و رابی خبر بده و بگو بیان اینجا"
"مطمئنی؟"
"بهشون بگو بیان"
YOU ARE READING
vice versa [zarry]
Fanfiction❌بوک در حال ادیته. لطفا فعلا از خوندنش امتناع کنید تا وقتی که این پیام رو بردارم... ممنون❌ از بین میلیارد ها پایان متفاوت، ما چیزی رو انتخاب کردیم که باعث از بین رفتنمون شد. پایان برای ما میتونست شیرین باشه، میتونست شاد باشه، میتونست پر از لحظات ناب...