part 13
zayn povوقتی برگشتیم،حس عجیبی داشتم.دلم نمیخواست دست هری رو ول کنم.انگار هری هم نمیخواست،چون چند ثانیه ثابت موند و ولم نکرد.بعد،فشار کوچیکی به دستم داد و بالاخره دستشو پس کشید...
روی نیمکت توی حیاط نشستم و کنارم نشست...
به چشماش نگاه کردم.دنبال چیزی میگشتم.حتی خودمم نمیدونم چی،فقط میدونم دنبال یه دلیل میگشتم.چیزی که بتونه این حس کشش رو توجیح کنه.اون هم انگار داشت با خودش کلنجار میرفت....
- هری؟چند ثانیه طول کشید تا جواب بده
+هممم؟
- چرا اینجا موندی؟با سوالم انگار قافل گیر شد.سرشو برگردوند.سکوتش که طولانی شد گفتم:
- تا جایی که فهمیدم،تو بجز یه مبارز،یه رابط هم هستی.میتونی هروقت که بخوای وارد بهشت بشی یا ازش خارج بشی.اون موقعی که قدرتت برگشت،میتونستی بلافاصله برگردی بهشت،میتونستی در عرض چند صدم ثانیه به بقیه خبر بدی تا به اینجا حمله کنن،میتونستی تو چند ثانیه هممونو سلاخی کنی.ولی اینکارو نکردی.به جاش قبول کردی تا یه مدت اینجا بمونی،چرا؟!
+ نمیدونم...هنوز بهم نگاه نمیکرد.داشت به آسمون نگاه میکرد...
- مگه میشه ندونی؟لی لی،بهم بگو،چرا اینجا موندی؟هری موهاشو از جلو صورتش کنار زد و کلافه اه کشید.
+ یادت میاد وقتی جس سعی داشت منو بکشه و تو بدون حتی یه لحظه درنگ،منو از تو اون پنتاگرام بیرون اوردی؟اون موقع من فقط به این فکر میکردم که چجوری از اینجا بیرون برم.ولی رفتار تو،حرفات،باعث میشدن خودمو زیر سوال ببرم.اون موقع چاره ی دیگه ای نداشتم،باید قبول میکردم و اینجا میموندم،اگه میخواستم زنده بمونم...اولش فقط همین بود،ولی کم کم یه چیزهایی تغییر کرد.یکم شروع کردم به شناختتون،اینکه چقدر متفاوتین.برام سوال پیش اومد و جوابش،فقط پیش شما بود.پس وقتی بالاخره فرصت فرار و رفتن به خونه رو گیر اوردم،تصمیم گیری حتی سخت هم نبود.من میخواستم بمونم.میخواستم جواب سوال هامو پیدا کنم....بالاخره نگاهم کرد.چشماش روشن تر از حالت عادی بود.میتونستم هالشو ببینم که نازک تر میشه.وات د هل؟
+ بجز اینا...دلم میخواست در باره ی تو بیشتر بدونم.دلم میخواست بفهممت.دلم میخواست باهات وقت بگذرونم...سرفه کرد...با اخم دستشو جلو دهنش گرفت،ولی اخمش حتی شدید تر شد وقتی دستشو اورد پایین و دید کف دستش پر از خون عه...
- وات د.........قضیه چیه؟چت شد یهو؟
+ نـ ....نمیدونم...چند بار دیگه هم سرفه کرد و بعد ،همه چیز درست شد.هالش به حالت اول برگشت و سرفه هاش قطع شد...
دستمو رو پیشونیش گذاشتم.پوستش زیر دستم گرم بود.
- مطمئنی که اون کلیسا جواب داده؟حالت به نظر خوب نمیاد...
+ زین...چه اتفاقی داره برات میوفته؟
- برا من؟؟؟من که خوبم.تو چت شده؟
+ هالت داره عوض میشه......داره بی رنگ میشه...
YOU ARE READING
vice versa [zarry]
Fanfiction❌بوک در حال ادیته. لطفا فعلا از خوندنش امتناع کنید تا وقتی که این پیام رو بردارم... ممنون❌ از بین میلیارد ها پایان متفاوت، ما چیزی رو انتخاب کردیم که باعث از بین رفتنمون شد. پایان برای ما میتونست شیرین باشه، میتونست شاد باشه، میتونست پر از لحظات ناب...