part 11
niall povبه محض اینکه تروی خبرم کرد،با کمک جنیفر،یه رابط که ازش خواسته بودم برم گردونه به زمین،کنار کارا ظاهر شدم.خم شده بود و داشت شمشیر هارو امتحان میکرد.
~ فکر میکردم با خنجر بهتر میجنگی.بدون اینکه سرشو بلند کنه گفت:
= به مبارز باید با همه ی اسلحه های مهم جنگیدنو بلد باشه.خنجر واسه وقتی که طرف مقابل ازت سریع تر باشه به درد نمیخوره.باید همه جوره اماده باشم...قبلا تو جنگ های زیادی نبودم.ولی میدونستم فقط یه لمس چند ثانیه ای لازمه تا به فرشته بتونه یه شیطانو نابود کنه.ولی اون چند ثانیه به هیچ عنوان راحت به دست نمیومد.
کار من درست کردن یه محافظ دور بدنمون بود تا راحت اسیب نبینیم.مخصوصا خودم.محافظ ها هیچ وقت مثل مبارزین تو جنگیدن خوب نبودن...
= آماده ای؟به کارا که حالا دور کمرش یه شمشیر و دو تا خنجر بود نگاه کردم.بهش لبخند زدم و یه چاقوی کوچیک برداشتم و به بند چرمی که دور رون پای چپش بود وصل کردم.
~ من خیلی وقته حاضرم...بریم.تروی بدون هیچ حرفی کنارمون ایستاد و دست هامون رو گرفت...یه لحظه بعد توی یه خیابون نیمه شلوغ وایساده بودیم.
= کجان؟ من چیزی حس نمیکنم...سعی کردم تمرکز کنم.یه چیزی راجع به اینجامعمولی نبود.ولی نمیتونستم دقیق بگم مشکل کجاست.
* نگرام نباشید.اون همینجاست.حسش میکنم.تروی مدام دور خودش میچرخید و به دور و برمون نگاه میکرد...
* ولی دقیق نمیدونم کجاست...خیابون پر از مغاره های مختلف بود.از بوتیک و کفش فروشی تا رستوران و کافه.به محض اینکه به چشممو از کافه "سث" گرفتم،یکی ازش بیرون اومد.قیافش خیلی خوب یادم مونده بود.یکی از شیاطینی بود که اون روز،قبل از اینکه هری بهم بگه بکا رو از اونجا ببرم،باهاش جنگیده بودم.
~ اونجا.اون کافه.اونی که جلوش وایساده یه شیطانه.دقیقا همون لحظه ای که تروی و کارا بهش نگاه کردن،برگشت سمتمون.انگار حضورمونو حس کرده بود.
نمیدونم چرا مثل بقیه نترسید.چرا فقط نگاهمون کرد و چند ثانبه بعد به همون ارومی که اومده بود بیرون،برگشت داخل.
ولی میدونم اونجا جاییه که هری رو نگه داشتن.
= دور تا دورش حفاظ داره.نمیتونیم توش تله پورت کنیم.کارا گفت و خنجرشو در اورد و به سمت در راه افتاد.اروم پیش میرفتیم.معلوم نبود چند تا شیطان دیگه این اطراف هست.
پنج یا شیش متر مونده بود برسیم به در که در دوباره باز شد.
باورم نمیشد.......
~ هری...؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟!!!!!!!!!***
harry pov(چند دقیقه قبل)
زین رو به روم نشست و لیوان آبی که اندی بهش داده بود رو سر کشید.
+ صدات قشنگه.
- صدای بیشتر فرشته ها و شیاطین از نظر انسان ها جذابه.صدا واسه ماها خیلی مهمه میدونی.ادما از رو تُن صدا و این چیزا،خیلی راحت تر به بقیه اعتماد میکنن.
YOU ARE READING
vice versa [zarry]
Fanfiction❌بوک در حال ادیته. لطفا فعلا از خوندنش امتناع کنید تا وقتی که این پیام رو بردارم... ممنون❌ از بین میلیارد ها پایان متفاوت، ما چیزی رو انتخاب کردیم که باعث از بین رفتنمون شد. پایان برای ما میتونست شیرین باشه، میتونست شاد باشه، میتونست پر از لحظات ناب...