Phoenix

٤٦. بخوابيم!

بكهيون به تنهايي روي تخت چانيول نشسته بود. هيچ ايده كوفتي نداشت كه شب رو بايد كجا بخوابه. همه چيز براش پيچيده و عجيب بود. بكهيون معمولا از اون جور آدمايي نبود كه ندونه چي ميخواد ولي الان واقعا گيج شده بود. دو قسمت در وجودش وجود داشت. يكي كه دوست داشت بره دست و پاي چانيول رو محكم ببنده و اونقدر اونو بزنه كه به همه چيز اعتراف كنه و قسمت ديگه اي كه داشت بهش التماس ميكرد كه با چانيول سكس داشته باشه.

بله! دقيقا همين بود. بكهيون وحشتناك دلش ميخواست با چانيول بخوابه و در اون لحظه اونقدري هورني بود كه فقط به قسمتي از وجودش كه دلش ميخواد با چانيول باشه، گوش بده و قسمت ديگه رو بيخيال بشه.

كمي بعد چانيول وارد اتاق شد و روي تخت نشست و رو به بكهيون كرد و گفت:"شب دوست داري كجا بخوابي؟... ميتوني پيش من بموني يا اينكه بري اتاق مهمون... كه البته من اولي رو ترجيح ميدم..."

بكهيون سرش رو كج كرد. باوجود همه فكراي كسشري كه قبلا از ذهنش گذشته بود الان بايد يكم بيشتر فكر ميكرد. اوكي، بكهيون دوست داشت كنار چانيول بخوابه اما اين خيلي ناگهاني بود. از يك طرف هم اينكه پيش چانيول بخوابه قدم بزرگي در رابطه تازه شروع شده شون محسوب ميشد و اونو قلقلك ميداد.

بكيهون سرش رو كج كرد و با شيطنت گفت:"پس تو هم بايد بدوني من چي رو ترجيح ميدم!"

چانيول لبخندي زد و آغوشش را باز كرد. بكهيون در آغوش چانيول فرو رفت. چانيول بدن بكهيون رو به گرمي فشرد. بكهيون خنديد. چانيول خيلي معصومانه و كيوت در آغوش ميكشيد. چانيول سرش رو در موهاي بكهيون فرو برد.

بكهيون احساس ميكرد داره توي احساسات پشمكي و عاشقانه غرق ميشه. گفت:"فكر نميكردم به من احساسي داشته باشي..."

چانيول زمزمه كرد:"خودتو دست كم نگير... من بايد بابت بدست اووردن تو خوشحال باشم..."

بكهيون درحالي كه با انگشتانش روي سينه چانيول طرح فرضي رو ميكشيد، گفت:"شايد براي شروع اين بحث خيلي زود باشه يا فكر كني دارم لوس بازي درميارم... ولي تو از چي من خوشت مياد؟"

چانيول خنديد و گفت:"نه... لوس نيست..."

سپس مكثي كرد و گفت:"از اينكه بيون بكهيوني خوشم مياد... چون خودت هستي..."

بكهيون لبخند زد. چانيول خم شد و عميق و معصومانه بكهيون رو بوسيد. سپس پرسيد:"تو چي؟"

بكهيون مكث طولاني كرد و گفت:"نيمدونم... فقط از اولش خوشم ميومد... شايد بخاطر اين سوال رو پرسيدم... چون دليل اصلي خودم رو نميدونستم...."