٧٥. لمس ها، دست ها

2.6K 757 736
                                    

لوهان به سهون زنگ زد. نه با موبايل خودش چون سهون جواب تماس هاي اونو نميداد، لوهان با تلفن عمومي به سهون زنگ زد. بالاخره صداي سهون رو شنيد. صدايي كه دو روز بود نشنيده بود، و وحشتناك دلش براي اون صدا تنگ شده بود:"الو سهون؟"

سهون بعد از مكث طولاني كه بخاطر شنيدن صداي لوهان رخ داده بود، گفت:"اميدوارم چيز مهمي براي گفتن داشته باشي..."

اون لحن، جوري سرد بود كه تا عمق استخوان هاي لوهان رو لرزوند. اما لوهان آدمي نبود كه به راحتي بيخيال بشه. پس گفت:"من فردا يه نوبت دارم... پست خانم لي... دارم به حرفت گوش ميدم... البته هميشه به حرفت گوش ميدادم..."

سهون بعد از مكث طولاني از اون طرف خط گفت:"به جز اون موقع اي كه گفتم بهم دروغ نگو!"

لوهان خودش رو توجيه نكرد. نه توانش رو داشت، نه سهون حاضر بود گوش بده. پس بحث رو عوض كرد:"خانم لي ممكنه منو بستري كنه... شش سال پيش چون زورش ميرسيد اون كارو كرد... و من فراموش ميكردم چون افسرده بودم..."

سهون طعنه زد:"مثل كشتن يه آدم؟"

لوهان كلافه گفت:"از كريس پرسيدم... اون فرد... مينهو رو من نكشتم... مينهو منو اذيت ميكرد اما من نكشتمش..."

سهون با پوزخندي گفت:"پس تعداد قتلايي كه انجام دادي ميشه سه نفر؟... بابات... ته مين... كيبوم... حالا اون فرد فداكار كي بوده؟... همون نفر پنجمي كه تو مانگا ازش اسم برده شده؟... هموني كه باباي تاعو رو كشته بود؟..."

لوهان آروم گفت:"فكر كنم آره..."

صداي خنده هيستريك سهون رو از اون طرف خط ميشنيد. از خودش متنفر شد. سعي كرد بحث رو عوض كنه و اميدوارانه گفت:"بهت گفتم كه خانم لي ممكنه منو بستري كنه!... ولي قبل از اون... ميشه يبار ديگه ببينمت؟... حتي انتظار ندارم كه بزاري بغلت كنم يا ببوسمت... فقط ميخوام ببينمت...."

سهون بي رحمانه گفت:"نه... من نميخوام ببينمت... شايد وقتي رفتي بيمارستان، يه سر بيام... حالا كه فكر ميكنم اون موقع هم نميام ببينمت... اونجا لباساي بيمارستاني تنته و باعث ميشه يادم بياد كه چطور عاشق يه آدم مريض بودم... و از خودم متنفر ميشم... ديگه بهم زنگ نزن..."

سپس روي لوهان قطع كرد. لوهان احساس خفگي ميكرد. ولي اينبار گريه نكرد. لب زد:"تو بايد منو دوست ميداشتي سهون!... من حاضر بودم هر چيزي بينمون قرار داره رو از بين ببرم حتي اگه اون چيز خودم باشه..."

يك جا بود كه اونو آروم ميكرد. خانه قبلي اش، بالا طبقه هفتم، لبه پشت بام!

---

صداي داد بكهيون كل محله رو برداشت. سهون با چشمان گرد شده به بكهيون نگاه ميكرد. بكهيون پشت بند دادش در حالي كه از شدت عصبانيت نفس نفس ميزد، گفت:"دو نفر... فاكين... روي... ميزكار من... سكس كردن!"

Phoenix  Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang