٥٣. دير

2.8K 743 333
                                    

جونگده روي تخت خواب دو نفره مشتركشون نشسته بود و به آرومي پاش رو تكون ميداد. كتابي كه دستش بود، تقريبا بي فايده مونده بود. فقط به صفحاتش خيره بود و ذهنش جاي ديگه اي بود. منتظر مينسوك بود كه از ملاقات با پدرش برگرده.

سرش رو كج كرد. ميدونست يك چمدون بزرگ كاملا جمع شده در اتاق بغلي آماده داره. ديشب وقتي مينسوك حواسش نبود، اون رو جمع كرده بود.

عميقا اميدوار بود كه تلاش هايش براي جمع كردن اون چمدون، بي دليل باشه. واقعا دلش نميخواست مينسوك رو ترك كنه.

صداي در خونه رو شنيد. مينسوك برگشته بود. به ساعت نگاه كرد. ١١شب بود.

چقدر دير!

كمي بعد مينسوك وارد اتاق مشتركشون شد و با ديدن جونگده لبخندي زد. جونگده از جاش بلند شد و كتابش رو روي عسلي كنار تخت گذاشت. مينسوك، جونگده رو محكم در آغوش كشيد. جونگده بوي الكل رر حس ميكرد. مينسوك نوشيده بود، ولي خيلي كم.

كمي بعد از آغوش مينسوك بيرون اومد و بهش نگاه كرد و گفت:"خب؟"

واقعا نميتونست صبر كنه و بعد از كلي چرت و پرت هاي هميشگي منتظر بمونه كه مينسوك درباره ملاقات با پدرش حرف بزنه. كلافه بود و ميخواست زودتر تكليفشو مشخص كنه.

مينسوك دستش رو روي گونه جونگده گذاشت و شروع به نوازشش كرد و گفت:"من اين همه خستمه و انتظار دارم منو ببوسي، ولي به عنوان اولين جمله اي كه از صبح تاحالا بينمون رد و بدل ميشه تصميم ميگيري بهم بگي خب؟"

جونگده اخم كرد ولي اجازه داد مينسوك اونو ببوسه. بوسه اي طولاني. دقيقا لحظه اي كه مينسوك تصميم گرفت از زبونش استفاده كنه، جونگده بوسه رو قطع كرد و تصميم گرفت عقب بكشه. با لحني كه سعي ميكرد نلرزه، گفت:"بهش نگفتي... نه؟..."

مينسوك عين بچه اي كه از كار زشتش پشيمونه، سرش رو پايين انداخت و گفت:"ببخشيد... نتونستم... همشو روي كاغذ نوشتم كه بعد بتونم براش بخونم... اما نتونستم... ترسيدم كه منو رها كنه..."

جونگده فكر كرد كه آيا مينسوك از رها شدن توسط جونگده نميترسه؟

لبخندي زد و گفت:"اشكال نداره... برام مهم نيست كه بهشون ميگي يا نه..."

و نگفت كه چون ديگه رابطه اي قرارنيست بينشون باشه كه گفتن يا نگفتن مينسوك به پدر و يا مادرش براش اهميتي داشته باشه!

مينسوك با تعجب به جونگده نگاه كرد. جونگده لبخندش پهش تر شد و گفت:"اشكال نداره... تو راست ميگفتي... برام مهم نيست كه اونا بدونن كه من وجود دارم يا نه..."

Phoenix  Where stories live. Discover now