٧٦. اعتراف

3.3K 801 860
                                    

فلش بك

لوهان به دستش خيره بود. دستي كه توسط سهون گرفته ميشد. دستي كه انگار قرار نبود دوباره توسط سهون گرفته بشه. با خانم لي نوبت گرفته بود. ميدونست حتي اگه بميره هم دوباره قرار نيست پيش اون زن يا هيچ تراپيست ديگه اي بره. اما بازم اينكارو كرده بود تا بتونه به سهون بگه كه به حرفش گوش داده. اون ميدونست كه قرار نيست پيش اون زن بره. قبل از اينكه پيش اون زن بره، همه چيز تموم ميشد. امروز روز آخر مهلت سهون بود و سهون تصميم گرفته بود باهاش بدجنس باشه، و لوهان خيلي براش سخت بود كه اين قضيه رو تحمل كنه، اما يه لبخند محو زد و تصميم گرفت به شيوه خودش كارا رو جلو ببره.

با صدايي، نگاهشو از دستاش گرفت و به رو به روش خيره شد. چانيول با قيافه كنجكاوي رو به روش نشسته بود.
پيشخدمت اومد و دوتا ليوان آمريكانو جلوشون گذاشت.

چانيول با اكراه به فنجونش نگاه كرد و گفت:"خوبه ميدوني از اين چيزا بدم مياد!"

لوهان خنديد. چانيول عاشق چيزاي شيرين بود. چانيول با اخم محوي گفت:"چيكارم داري؟... بعد اون دعواي ناجوري كه داشتيم دلم ميخواست يه ماه باهات قهر كنم اما گفتي كار مهمي داري..."

لوهان به چانيول خيره شد كمي به سمت جلو خم شد و آروم چانيول رو بوسيد. چانيول حتي لوهان رو پس نزد. وقتي لوهان عقب كشيد، چانيول چشماشو باز كرد و گفت:"كارت جالب نبود..."

لوهان نيشخند زد:"بوسيدن من... ميدونم كه دلت براش تنگ شده بود... داري ميگي كه دوستش نداري؟... من ديگه رويايي نيستم كه بدستش نيووردي؟..."

چانيول كلافه گفت:"قضيه درباره احساسات من به تو نيست لو... بكهيون... من باهاش تو رابطم و واقعن بهش اهميت ميدم..."

-"داري ميگي بالاخره يكي پيدا شده كه ممكنه بيشتر از من دوستش داشته باشي؟"

-"لوهان!... چه اهميتي داره كه من ديگه دوستت دارم يا نه؟... يا اينكه كس ديگه اي رو بيشتر دوست دارم؟..."

لوهان به چانيول خيره شد. چانيول يه جورايي از اين نگاه خيره ميترسيد. لوهان بعد از يه مكث طولاني گفت:"يه آرزوي ديگه دارم چان... آخريشه..."

چانيول سرشو كج كرد و گفت:"ايده اي كه براي كادو تولد ١٥سالگيت انجام دادم وحشتناك احمقانه بود..."

لوهان خاطراتشونو مرور كرد و گفت:"سه تا كوپن آرزو... با هر كودوم يكي از آرزوهامو بر آورده ميكني..."

چانيول سرشو تكون داد و گفت:"اوليش بيشتر از همه قلبمو شكوند..."

لوهان همينجور كه آمريكانوشو مزه مزه ميكرد، گفت:"اينكه ازت خواستم بزاري تو بيمارستان رواني بپوسم قلبتو شكوند ولي اينكه ازت خواستم كمكم كني ته مين رو بكشم، قلبتو نشكوند؟..."

Phoenix  Where stories live. Discover now