چندتا نفس عمیق کشید و با لذت بوی دریا رو به ریههاش فرستاد.
اواسط پاییز بود و هوا سوز دلنشینی داشت.
درسته که تونگیونگ یک شهر ساحلی بود که میشد از هر خیابون و کوچش بوی دریا و رطوبت رو حس کرد ولی وقتی لب ساحل ایستاده باشی، همه چیز بهتر حس میشه.
نامجون مثل همه ی سال های گذشته که وقتی به آرامش احتیاج داشت به ساحل میومد، الان اونجا بود. روی شن ها ایستاده و به دریا نگه میکرد.
این قسمت از ساحل جزو خلوتترین قسمتهایی بود که توسط چندین صخرهی سنگی از دید عموم محافظت میشد.وقتی اونجا بود دوست نداشت به چیزی فکر کنه، فقط میخواست از اون آبی بیکران لذت ببره.
خدای من، چطور بعضیا از دریا خسته میشدن؟!
اتان بارها بهش گفته بود از اینکه خونش کنار ساحله خسته شده و میخواد به مرکز شهر بره تا یهکم از دریا فاصله بگیره، اون از صدای امواج متنفر بود.
-اتان همکار دورگهی کره ای_آمریکایی جون توی بیمارستانه و قطعا یک احمقه که از دریا خسته شده-
مطمئنا مرد اگه میتونست از آپارتمانش که میشه گفت توی مناطق بالای تونگیونگ بود اسباب کشی میکرد و به یه خونه ی ساحلی پناه میبرد، ولی اگه میتونست.
این نتونستن دوتا دلیل خیلی مهم داشت.
اولیش نزدیک بودن آپارتمان به محل کار خودش و مدرسهی ینگ و دومیش خود ینگ بود.
اون برخلاف علاقه زیادش به دریا و ساحل -مثل پدرش- حاضر نبود از اون خونه حتی یک اینچ هم اونطرف تر بره چون تهیونگ و جونگوک فقط چند خیابون باهاشون فاصله داشتن و قطعا ینگ از اون دوتا فاصله نمیگرفت.
نامجون گاهی اوقات فکر میکرد شاید ینگ، تهیونگ و جونگوک رو حتی بیشتر از خودش دوست داره.
8 سال پیش تهیونگ با جونگوک آشنا شد و رابطهی خاصشون به سرعت شکل گرفت، میشه گفت دقیقا بعد از رفتن اون.
نفس عمیق دیگهای کشید و سعی کرد به اون زمانها فکر نکنه.
آفتاب کم کم داشت غروب میکرد و نامجون هنوز توی آرامش دوست داشتنیش غرق بود که صدای موبایلش اون رو از خلسهی شیرینش بیرون کشید.
با دیدن عکسی که روی صفحه افتاده بود لبخندی زد و آیکون برقراری تماس رو لمس کرد.
-هی دد، بهتره سریعتر برگردی خونه، اگه دوست نداری امشب رو توی خیابون بمونی!
با شنیدن صدای ینگ که به طرز کیوتی عصبی بود لبخندش پررنگ تر شد.
-متاسفم جناب کیم به زودی برمیگردم خونهمرد با لحن شیرینی که مختص به خودش بود گفت و منتظر شد تا صدای آه پر حسرت پسر کوچک تر از سمت دیگه شنیده بشه.

YOU ARE READING
EXOTIC ¦ S1
Fanfictionنگاهش روی جسم درخشانی که از پشت صخرهی سنگی کمی بیرون زده بود ثابت شد. سعی کرد کنجکاو نباشه و به سمت ماشینش برگرده تا خودش رو به پسر شیرینش برسونه اما در نهایت کنجکاوی ذاتیش پیروز شد و اون رو به سمت صخره کشوند. بعد از دور زدن صخره با گیجی به جسم ظ...