نامجون به خانوم چویی لبخندی زد و بعد از تأکید کردن روی رژیم خورد و خوراکش زن رو تا بیرون از اتاق همراهی کرد.
آخرین بیمارش خانوم چویی بود و حالا میتونست به خونه برگرده.
جونگوک از صبح به طور مداوم باهاش تماس گرفته بود و حرفهایی از قبیل، "اون خیلی کیوت و باهوشه جونی، خیلی زود یاد میگیره" یا "اون داره برام شیرین کاری میکنه، باید ببینیش پسر!" و یا حتی بحثهای فرعیتر مثل گزارش لحظه به لحظهی تمرینات گفتاری و حتی استفاده از سرویس بهداشتی رو براش شرح داده بود.
بعد از اون نوبت ینگ بود که تمام عصر رو بهش زنگ بزنه و حرفهایی که خیلی با حرفهای جونگوک فرقی نداشتن رو با اشتیاق بیشتری تعریف کنه.
نامجون چندباری مجبور شد تماسها رو رد کنه تا به بیمارهاش برسه ولی در کل خیلی هم بدش نمیومد که از اوضاع لحظه به لحظهی خونه با خبر باشه. به هرحال بهترین قسمتش این بود که متوجه میشد اونها هنوز نفس میکشیدن و خونه رو منفجر نکردن!
با تمام تماسهای بی وقفهای که امروز دریافت کرده بود اما هنوز هم نگران بود.
دوست داشت هرچه سریعتر به آپارتمانش برگرده و با چشمهای خودش ببینه همه چیز رو به راهه.بعد از تعویض لباسهاش و برداشتن کیفش با منشی جوانش که به تازگی در مطبش مشغول به کار شده بود خداحافظی کرد و از مطب بیرون زد.
بین راه چندبار توقف کرد تا برای جین چند دست لباس و وسایل مورد نیاز دیگه بخره. مطمئنا قرار نبود امشب شام بپزه چون واقعا خسته بود، پس چندتا پیتزا هم به خریدهاش اضافه کرد و مطمئن شد یکی از پیتزاها سبزیجات باشه.
وقتی به خونه رسید صدای بلند تلویزیون و خندههای ینگ تنها چیزی بود که به وضوح به گوش میرسید.
پیتزاها رو روی کانتر گذاشت و خریدهاش رو کنار پلهها رها کرد تا بعدا که به اتاق خودش رفت اونها رو هم با خودش ببره.
جین و ینگ به قدری مشغول تلویزیون دیدن بودن که متوجه ورود نامجون نشدن.
هردوی اونها غرق تلویزیون بودن و جین تازه داشت از اون چیز پر سروصدا و رنگارنگ خوشش میومد.ـ چرا هیچکس بهم خوشامد نمیگه؟
صدای نامجون باعث شد هردوی اونها، شکه از جا بپرن.
ـ کی اومدی ددی؟
نامجون همینطور که به سمت ینگ میرفت تا بوسهای روی موهاش بزنه جوابش رو داد.
ـ همین حالا رسیدم و بهتره قبل از اینکه پیتزاها سرد بشه دستات رو بشوری و بری آشپزخونه.
ینگ لی لی کنان از پدرش دور شد تا هرچه سریعتر به غذای خوشمزش برسه؛ میشد گفت دومین چیزی که توی دنیا عاشقش بود پیتزاست و خب مسلما اولیش نامجونه.
ESTÁS LEYENDO
EXOTIC ¦ S1
Fanficنگاهش روی جسم درخشانی که از پشت صخرهی سنگی کمی بیرون زده بود ثابت شد. سعی کرد کنجکاو نباشه و به سمت ماشینش برگرده تا خودش رو به پسر شیرینش برسونه اما در نهایت کنجکاوی ذاتیش پیروز شد و اون رو به سمت صخره کشوند. بعد از دور زدن صخره با گیجی به جسم ظ...