نامجون با لبخند درخشانی به ماشینش تکیه داده بود و مثل تمام والدینی که منتظر رسیدن اتوبوس بچه ها بودن، به ابتدای خیابون خیره شده بود.
اردوی دو روزه ی ینگ، تقریبا 2 روز بیشتر طول کشید و بلاخره قرار بود امروز، دقیقا یه روز قبل از تولدش از اردو برگرده. هرچند نامجون توی سه چهار روز گذشته، با وجود جین چندان جای خالی ینگ رو احساس نکرد ولی به هر حال دلش برای شیطنت های پسرش توی خونه و شنیدن صدای بامزش، تنگ شده بود.
نامجون تقریبا چند روزی که ینگ توی خونه نبود رو فقط به سکس، غذا خوردن، حموم کردن و دوباره سکس با جین گذرونده بود.
دقیقا فردای اولین رابطشون، جین به محض باز کردن چشمهاش مثل آهنربا به نامجون چسبید و تمام روز رو، حتی وقتی نامجون میخواست بره دستشویی ازش جدا نشد. پس در نهایت نامجون مجبور شد تمام کارهاش رو بیخیال بشه و از جینی که هر چند دقیقه یکبار سعی میکرد خودش رو لمس کنه و لباسهاش رو در بیاره مراقبت کنه.
این مراقبت تا جایی ادامه پیدا کرد که نامجون بلاخره کنترلش رو از دست داد و بار دومشون رو به فاصله ی کمتر از 12 ساعت از بار اولشون، روی کاناپه ی هال تجربه کردن.
این الگو تا همین یک ساعت پیش که نامجون از خونه بیرون زد تا دنبال ینگ بره ادامه داشت و اونها تقریبا 8 بار در نبود ینگ سکس داشتن. اونها روی میز کار جدید نامجون، روی کاناپه، روی میز و کانتر آشپزخونه و حتی توی حموم و دستشویی انجامش دادن و احتمالا اگه ینگ به این زودی برنمیگشت توی کام و عرق خودشون غرق میشدن.
صدای جیغ و خنده ی بچه ها زودتر از اینکه اتوبوس دیده بشه به گوش رسید و باعث شد نامجون با اشتیاق و بیتابی چند قدم از ماشینش فاصله بگیره و به اتوبوسی که به تازگی توی خیابون پیچیده بود و از نظر نامجون با سرعت لاکپشت حرکت میکرد لبخند بزنه.
چند دقیقه ای که برای نامجون شبیه چندسال بود به سختی گذشت و بلاخره اتوبوس بچه ها به جایی که والدین جمع شده بودن رسید.
سومین بچه ای که از اتوبوس پیاده شد، ینگ بود و به محض دیدن پدرش با خوشحالی به سمتش دوید. این 4 روز، طولانی ترین زمانی به حساب میومد که ینگ تا به اون لحظه از پدرش دور بوده و الان به قدری از دیدن پدرش ذوق کرده بود که بی توجه به تذکرات مربیش به اون سمت خیابون دوید و پاهای پدرش رو بغل گرفت.
ـ دلم برات تنگ شده بود پاپا.
نامجون با خوشحالی پسر کوچیکش رو از خودش جدا کرد تا صورتش رو ببوسه و بدن کوچولوش رو توی آغوش بگیره.
ـ منم دلم برات تنگ شده بود مرد.
پسربچه با خوشحالی گونه ی پدرش رو بوسید و به لحنش خندید.
چند دقیقه بعد، هردوشون از مربی ینگ خداحافظی کرده بودن و بعد از یه سری صحبت کوتاه که نامجون با آقای هان کرد، سوار ماشین شدن تا به خونه برن.
![](https://img.wattpad.com/cover/187800315-288-k104869.jpg)
STAI LEGGENDO
EXOTIC ¦ S1
Fanfictionنگاهش روی جسم درخشانی که از پشت صخرهی سنگی کمی بیرون زده بود ثابت شد. سعی کرد کنجکاو نباشه و به سمت ماشینش برگرده تا خودش رو به پسر شیرینش برسونه اما در نهایت کنجکاوی ذاتیش پیروز شد و اون رو به سمت صخره کشوند. بعد از دور زدن صخره با گیجی به جسم ظ...