Episode 12

1.1K 243 16
                                        

همیشه وقتی حس میکنی توی بهترین نقطه از زندگی مشقت بار و مزخرفتی و همه چیز داره بهتر از همیشه پیش میره، یه چیزی پیدا میشه که به همه چیز گند بزنه و تو رو به یه جایی انتهای چاه بزرگ آرزوهات پرتاب کنه. شاید یه جمله باشه یا یه حرکت غیر منتظره از یه شخصی که ازش انتظار نداری اونجوری برخورد کنه ولی به هر حال که فرقی نداره چی باشه. اون تو رو به ته یه چاه بزرگ فرستاده و تو باید به خاطر این ازش متنفر باشی.

باید از دلیل افتادنت متنفر باشی و سعی کنی ازش فاصله بگیری ولی پس چرا من نمیتونم انجامش بدم؟

جونگوک با خودش فکر کرد و اشکهای گرمش رو از روی گونش پس زد. حدودا نیم ساعتی میشد که رو به روی تهیونگ، روی کاناپه ی خاطره سازشون نشسته بود و اشک می‌ریخت. تهیونگ تمام نیم ساعت گذشته رو ساکت بود و کیسه ی یخی که جونگوک براش آماده کرده بود رو روی گونش جا به جا میکرد تا درد گونش رو کمتر کنه.

همچنان حرفی نمیزد و جونگوک خیلی مظلومانه فقط اشک می‌ریخت.

ـ باشه، کافیه دیگه بیبی. نباید وقتی خودت منو زدی، به خاطرش گریه کنی.

تهیونگ با لحنی که مطمئن بود مثل همیشه روی پسر کوچیکتر تأثیر میذاره گفت و کیسه ی یخ رو کنار گذاشت. باید یه جوری کنترل شرایط رو به دست می‌گرفت.

جونگوک هنوز مثل یه بمب ساعتی بود که هر لحظه امکان داشت منفجر شه و چون اصلا دلش نمی‌خواست یه کبودی دیگه، اون سمت صورت تهیونگ درست کنه، حرفی نزد تا پسر بزرگتر خودش دوباره ساکت شه.

تا اون لحظه فکر میکرد تهیونگ باید حرف بزنه و براش توضیح بده که به چه دلیل نامعتبری داره به تمام زندگیشون گند میکشه ولی شنیدن صدای بیخیالش فقط بیشتر به اعصاب ترک خوردش فشار آورد و ترجیح داد که چیزی نشنوه.

نمی‌خواست تهیونگ چیزی بگه، چون میترسید یه چیزی شبیه اینکه از جونگوک خسته شده از صحبت هاش برداشت کنه و اون موقع دیگه مسلما به کبود کردن صورت تهیونگ اکتفا نمیکرد.

ـ واقعا میخوای باهام حرف نزنی؟

تهیونگ بعد از اینکه فهمید جونگوک قرار نیست حرفی بزنه دوباره به حرف اومد و با چشمهای گرد شده، دستهاش رو به نشونه ی تعجب از همدیگه باز کرد.

حالت طلبکارانه ای بود و مسلما جونگوک رو به حرف می‌آورد!

جونگوک نگاه کوتاهی به تهیونگ که با دستهای باز و چشمهای درشت شده بهش خیره شده بود انداخت و همونطور که تهیونگ حدس زده بود، لبهای باریک و سرخش رو از همدیگه فاصله داد تا حرف بزنه.

ـ نه. نمیخوام باهات حرف نزنم. میخوام یه مشت دیگه توی صورتت بکوبم تا یاد بگیری همیشه طلبکار نباشی عوضی.

تهیونگ لبخند محوی زد و به تکیه گاه مبل تکیه داد.

ـ میتونی انجامش بدی و بعدش برات همه چیزو توضیح میدم.

EXOTIC ¦ S1Onde histórias criam vida. Descubra agora