14

379 105 6
                                    

-"معذرت میخوام".

سهون به محض اینکه کنار تخت لوهان نشست این جمله رو به زبون آورده بود و لوهان از اونجایی که ندونست باید چطور جوابی بهش بده خودشم معذرت خواهی کرد.

-"نه من معذرت میخوام".

سهون اصرار کرد.

-"نه،من".

ناگهان لوهان یه لبخند بزرگ روی لبهاش نشوند و سهون به یاد آورد چقدر دلش برای این لبخند زیبا تنگ شده.

-"این خیلی بچگانه شد. در واقع"...

-"سارانگهه"

سهون حرف لوهان رو قطع کرد و باعث شد نفسش برای چند ثانیه حبس بشه.

-"میدونی سارانگهه یعنی چی؟"

لوهان حتی نمیتونست یک ثانیه هم نگاهشو ازش بگیره؛البته که میدونست معنیش چیه.این جمله رو خودش به سهون گفته بود.

-" «سا» مردن،«رانگ» باهم ،«هه» یعنی زندگی کردن.واسه همین سارانگهه یعنی باهم بمیریم،تا زمان مرگ باهم زندگی کنیم.سارانگهه لوهان.

معذرت میخوام که برای گفتنش اینقدر دیر کردم".

اشکهای لوهان با هر بار پلک زدنش سرازیر میشد.

-"وقتی به این فکر کردم که تو زندگی واقعا به چی نیاز دارم،جوابم وجود تو بود لوهان".

-"من"...

لوهان برای جواب دادن و ساختن جملات تلاش کرد ولی سهون مانعش شد.

-"نه،بذار تمومش کنم.من اون روز، نباید ولت میکردم و میرفتم.کار درستی نبود".

-"سهونآ چیکار میتونستی بکنی؟من...گفتم که میخوام بهم بزنم.یه دروغگوی احمقم".

-"اینجوری نگو.میدونم که چرا اینکارو کردی.و نمیخوام دیگه این بحث رو باز کنم".

دستشو به طرف صورتش برد و اشکهای لوهان رو پاک کرد.

-"دلایل زیادی برای اینکه دوستت داشته باشم وجود داره"...

سهون هر کلمه رو با دقت مضاعفی انتخاب میکرد.لوهان دیگه نمیتونست ازش فرار کنه.لوهان مال اون بود،میدونست که تونسته دوباره به دستش بیاره.میخواست همه چیز به صورت فوق العاده ای پیش بره؛چون یه مرد فقط یکبار شانس بیان احساسات واقعیش رو داره و سهون نمیخواست این شانس رو از دست بده و یا خرابش کنه.

-"اما یکی از مهمترین دلایلم لبخندته.اینکه تو هر شرایطی،هر اتفاقی که بیوفته تو همیشه بهش لبخند میزنی.لبخندتو پژمرده نکن لوهان چون دلم میخواد همیشه روی لبات ببینمش".

چشمهای لوهان از اشکهای پی در پی، پُر و خالی میشد؛تنها خواسته ی سهون این بود که اونو تو آغوشش بگیره،ولی باید حرفهاشو تموم میکرد.میخواست تمام افکار و احساساتشو جلوی لوهان بریزه.

Touch my HeartWhere stories live. Discover now