10

436 132 25
                                    

-"خب دیگه حرف بزن به حد کافی اعصابم خورد شده"

صدای سهون عصبانی به نظر میرسید.

-"من متاسفم دیگه نمیتونم باهات اینو ادامه بدم".

لوهان با جسارتی ناگهانی سر بلند کرد.

-"چی؟" سهون متوجه منظور لوهان نشده بود.عصبانیت کمی قبلش بخاطر حضور دوباره در کافه ی جونگی ن نفرت انگیز بود و اون لحظه حتی فراموش کرده بود که میخواست احساساتشو نسبت به لوهان به زبون بیاره.

-"من،نمیتونم.باهم بودنمون"... لوهان سرشو به طرفین تکون داد و سهون هاج و واج موند چون نمیدونست الان باید چه واکنشی نشون بده.

اون اوه سهون بود.خدای آذرخش ها.از اولش هم نباید چنین حسی نسبت به اون پیدا میکرد ولی احساسات پاکش خارج از اختیارات خودش به سمت اون متمایل شده بودند و لوهان مجبور بود قبل از اینکه داییش طردش کنه از سهون جدا بشه.رابطش با داییش خیلی مهم بود ولی به این معنی هم نبود که سهون براش مهم نیست.لوهان به سهون خیلی اهمیت میداد ولی تا اینجا بود.دیگه نمیتونست.

-"اگه حرف دیگه ای نمونده".. سکوت لوهان واقعا اذیت کننده بود ؛سهون با صدا دار عقب کشیدن صندلی از جا بلند شد "من میرم".

-"اوه سهون" لوهان با آخرین ذرات امید باقی مانده صداش زد ولی سهون به قدری عصبانی و خشمگین بود که میدونست اگه دوباره به سمتش برگرده میپرسه که «چرا؟»...«چرا مجبوری ترکم کنی؟»

سهون اونو نشنیده گرفت و با قدم های سریع از کافه خارج شد.

-" واقعا متاسفم." سکسه ی ریزی از بین لبهاش خارج شد و کمی بعد چشمش به جعبه ی کوچیکی که سهون روی میز جا گذاشته بود افتاد.

سعی کرد با نفس های آروم در جعبه رو باز کنه ولی با صحنه ای که مواجه شده بود تمام بدنش یخ زد.

-"حلقه ی زوجی" لوهان بالاخره به خودش اومد و سریع از جایی که نشسته بود بلند شد و به دنبال سهون دوید.هنوز چند قدم برنداشته بود که با درد شدید قفسه ی سینش دولا شد و روی زمین زانو زد.هرچند میدونست صداشو نمیشنوه ولی زیر لب زمزمه کرد"سهونآ...متاسفم"

با سر و صدای چند مشتری،جونگین از پشت ویترین –که برای ندیدن اونها قایم شده بود-بیرون اومد و در حالی که مشتری ها رو از اطراف لوهان کنار میزد کنار پسرک مو عسلی زانو زد.

-"لوهان!"

قلب جونگین هم مثل لوهان چند لحظه از کار افتاد،از ترس و وحشتی که ناگهانی بهش وارد شده بود نمیدونست چیکار کنه.خم شد و پسرک رو در آغوش گرفت "لوهان!" یبار دیگه داد زد ولی بنظر بیهوش شده بود

"لعنتی!لعنتی!" جونگین با قدرت باقی موندش لوهان رو که وزن چندانی هم نداشت بلند کرد و به سمت ماشینش دوید.

اگه مزه ی شوری به دهنش نمیرسید حتی متوجه نشده بود کی شروع به گریه کرده.یه بار دیگه به زمین و زمان لعنت فرستاد و با سرعت بیشتری قدم برداشت.

-"چرا باید دوباره تکرار بشه؟ "جونگین نالید؛نمیخواست لوهان رو دوباره تو این وضعیت ببینه ولی نمیدونست این تازه شروع ماجراست.

*****

-"یعنی لوهان دوباره"... جونگین در طول 5 ساعت گذشته هنوز هم آروم نشده بود و دکتر لوهان،خانم جیسو دیگه نمیدونست باید چیکار کنه...

-"بیماریش داره پیشروی میکنه و من اینو چندین هفته پیش بهش گفته بودم.نتایج آزمایشش واقعا بد بود و من ازش خواستم بیاد و بستری بشه ولی گفت که میره ژاپن و وقتی برگشت میاد بستری میشه.با داییش تماس گرفتم ولی بهش دسترسی پیدا نکردم و ازم خواسته بود که به شما هم نگم".

-"چطور یعنی؟چطور ممکنه دوباره اینجوری بشه؟خوب شده بود.حالش خوب بود از این مطمئنم." جونگین به نظر سعی داشت بیشتر از دکتر خودشو قانع کنه.هنوز نتونسته بود موضوع رو هضم کنه و منگ بود. -"مشکلات قلبی هیچوقت به طور کامل خوب نمیشه"

-"ولی لوهان چند سال پیش عمل شد و حالش خوب شده بود.بازم چرا اینطور شده؟"

-"کیم جونگین" دکتر جیسو دیگه از تکرار توضیحاتش خسته شده بود" تا زمانی که لوهان یه قلب جدید پیدا نکنه حالش هیچوقت خوب نخواهد شد.تو عمل قبلیش فقط تو قلبش باتری گذاشتیم و کمک کردیم مرخص بشه.از همه بهتر خودت میدونی که لوهان چقدر لجباز و یه دندس.وقتی به هوش اومد دوباره اصرار میکنه از بره.اما این دیگه غیر ممکنه جونگین...اگه یه قلب براش پیدا نشه"... سرشو با تاسف تکون داد و با اینکه میدونست شنیدن این حرف ها چقدر نابودش میکنه ولی حقیقت ها رو دونه دونه به زبون آورد "لوهان دیگه نمیتونه بیشتر از این زنده بمونه"

-"چ-چی؟" جونگین احساس کرد دیگه نمیتونه نفس بکشه و نزدیک بود دیوونه بشه.

-"متاسفم ولی قلب لوهان با این باتری ها دیگه بیشتر از اینا نمیتونه دوام بیاره.چند سال قبل عملش کردیم و آقای کیم اینو میدونست.وقتی لوهان هنوز 4 سالش بود و برای اولین بار اینجا اومد بهتون گفته بودیم که این قلب فوقش تا 18 سال برای لوهان کار میکنه".

فوقش تا 18 سال...

و در واقع لوهان ،الان 18 سالش بود! 

Touch my HeartDonde viven las historias. Descúbrelo ahora