بزرگترین مانع واسه من، وقتی كه گروهو ترک كردم و رفتم ، وقتی كه خواستم كار جدید خودمو منتشر كنم، این بود كه من فهمیدم هنوز صدای خودمو واقعا شكل ندادم و اماده نكردم، من یه تعداد، ماده ی اولیه جامد موزیكال داشتم(مثل صنعت، كه ماده ی اولیه هست،منظورش اینه، اول راه فقط مواد اولیه رو داشتم)، و پیشنهاد متن های اهنگارو و اما نه چیز بیشتری.
من فرض كردم كه اون، احساساتو میسازه، من حقیقتاً تجربه ی زیادی تو زندگیم نداشتم، وقتی كه وارد واندایركشن شدم و شروعش كردیم. من یه پسر بودم از بردفورد، كه توی مسابقه ی Factor X شركت كرد، من رویای یه خواننده سولو بودن رو داشتم، من هیچ سررشته ای از این صنعت نداشتم، درباره اینكه منیجمنت من، چجوری كار میكنه و یا اینكه اون واقعا قراره چی كار كنه تا بتونه انجامش بده.
چیز دیگه ای كه دونستم این بود كه منو گذاشتن كنار چهارتا پسر دیگه باهم، و واندایركشن بوجود اومد.
ما این سفر جنون امیزو هیجانی رو شروع كردیم، روی صحنه و استیج، و ما هرجا كه میرفتیم با
فن ها محاصره میشدیم.
این خیلی گیج كننده بود.
بودن تو واندایركشن، یه مرحله ی نامعقول جدیدی رو توی زندگیم باز كرد، اما اون منو با سر تو دنیایی انداخت كه قبل از اون هیچ وقت تجربش نكرده بودم، و اون خیلی ترسناک و دلهره اور بود، قبل از رفتن به واندایركشن، هیچ وقت تو لندن نبودم، تو یه فرودگاه، به تنهایی، برای رفتن به نیمی از دنیا.من اولین پروازمو به خاطر میارم، من خیلی عصبی بودم، حتی اینكه پسرا فكر میكردن این یه
چیز عالی میتونه باشه، و میخواستن منو متقاعد كنن كه بعد از فرود امدن هواپیما میتونیم
دیگه پشت سر هم فعالیت كنیم هم هیچ كمكی بهم نكرد.
من تقریبا ریده بودم تو خودم،(شرمنده، معنیش دقیقا همین بود، عوضش میكردم حس متن
میرفت)اما پسرا فقط میخندیدن(خوشحال بودن)، اما این حقیقت، كه من اونارو باور داشتم،
فقط بهم نشون داد كه من تا چه حد ساده و زودباور بودم. این معنیش این نبود كه من از اونا مجزا بودم و منزوی، مثل یه بچه. اما من تو شهری بزرگ شده بودم كه واسه مردمش تجربه كردن هرچیزی كه تو دنیا بود، مهم نبود، من فهمیدم چقدر خوش شانسم كه اون شانسو به دست اوردم، این یه ماجراجویی واسه ما پنج تا پسر بود، كسایی كه همشون، تقریبا با یه سابقه و وضعیت پایین و ناچیز بودن)وضعیت سابق خاصیو نداشتن(. و ما با اغوش باز، فرصتایی كه به دست اورده بودیمو پذیرفتیم. اما خارج از این موضوع كه ما چقدر دور سفر كردیم، من هیچوقت این حس رو از دست ندادم كه من یه چیزی)محصولی( از وان دایركشن هستم.
شاید به خاطر این بود كه أهل بردفورد بودم، یا شایدم به خاطر لهجه ام بود یا به خاطر دورگه
بودنم یا دینم، نمیدونم ولى همه كسایى كه دور و برمون بودن، مدیرها، كمپانى ضبط، وكیل
ها، همشون توى سنجش خیلى بهمون فشار مى اوردند، هرچیزى كه من از قبل میدونستم
الان با یه چیز بیگانه جایگزین شده بود و این میتونست بى نظیر باشه. من توى خانواده اى
بزرگ شدم كه در اون عشق و محبت زیادی وجود داشت. واسم سخت بود كه یدفعه از اونها دور باشم و یك دفعه زندگى مثل رولركوسترى شده بود كه پر از ناآشنا و بالتكلیفى بود.
هرچند من از چالش خوشم میومد ولى درهمین حال ترسناک بود.
اینجورى نیست كه بگم اون موقعه جالب نبود، چون بود. هرپنج تامون باهم دیگه بیرون میرفتیم، فوتبال بازى میكردیم و میخندیدیم. اون زمان زندگى هامون هیجان انگیز بود و این هیجان یه رابطى قوى رو بین ما ساخته بود.
هر وقت یك اهنگ جدید میساختیم، هرچند این
سبك من نبود، من هنوز هم از تجربه كردنش لذت میبردم، توى خونه یا ماشین براى اهنگ هاى جدیدمون ریمیكس درست میكردم و صداش رو بلند میكردم.
دوباره و دوباره بهش فكر میكنم 'لعنتى ما اینكارو كردیم، این اهنگ ماست.' من طرفدار هاى فوق العاده اى رو مالقات كردم و هیچوقت نمیتونم به اندازه كافى ازشون به خاطر عشق و حمایتى كه در اون زمان هاى خوب و بد بهم دادن تشكر كنم. و راستش من باید بگم كه به خیلى از چیزام از وان دایركشن افتخار میكنم.