وقتی كه برگشتم خونه حس افسردگی داشتم ، ارتباط برقرار كردن دوباره با خانوادم و به طور كلی تلاش كردن برای فهمیدن اون لعنتی. تصمیم گرفتم كه من به یه تغییر نیاز دارم. من میخواستم همه چیز رو تغییر بدم، الهامات و ایده های جدید به دست بیارم. این مال زمانی بود كه یه عالمه اتفاق توی زندگی شخصی من میوفتاد. نامزدی من با پری تموم شده بود. من واندایركشن رو ترک كردم، بخاطر همینا رسانه ها توی لندن هرجا كه میرفتم من رو تعقیب میكردن. عكاس هایی كه هرلحظه بیرون خونه ی من بودند و فن هایی كه نصف شب زنگ خونمو میزدن. اینا همش بیشتر از حد تحمل بود. من احتیاج داشتم تا اون صحنه هارو تغییر بدم. پس من باالخره به لس انجلس رفتم و از سال گذشته تا االن اینجا زندگی میكنم. اول توی خونه ی اجاره ای بودم كه بخاطر صدای بلند موزیكم منو بیرون انداختن و بعد توی هتلی در بورلی هیلز،جایی كه كلی از شعر های مایند اف ماین نوشته شد و یه عالمه بال مرغ مصرف شد ، جدی میگم ، اونا بهترین چیز هستن؛ من هنوزم اونارو توی خونم و مكان شخصی خودم توی بل ایر سفارش میدم.لس انجلس دقیقا اون چیزی بود كه من نیاز داشتم. اونجا حس خوبی داشت و من اونقدری كه توی لندن دردسر داشتم اینجا ندارم. اگه یه ایده جدید به ذهنم برسه ، حتی اگه نصفه شب باشه ، میتونم به كسایی زنگ بزنم تا با من كار كنند و برم توی استودیو و چند تا ترک درست كنم. وقتی من جوونتر بودم ، اگه كسی به من میگفت كه من میخوام چیزایی مثل اینا انجام بدم ، بعنوان یك آرتیست توی لس انجلس زندگی كنم ، من اونهارو باور نمیكردم. این دیوونگیه. از بردفورد تا لس انجلس. كی فكرشو میكرد؟