# part 1

2.8K 372 183
                                    

#part 1:
.........................................................
&جونگکوک&
................................‌‌‌‌.........................
پشت صندوق بار وایساده بودم.واقعا از فضای دورم به وجد اومده بودم .

این همه ازدحام توی همچین جای کوچیکی واقعا توی سال۴۰۵۰عجیب بود. مطمئنا بین این افراد تعداد زیادشون خوناشام و گرگینه بودن .

هرچند که اینجا کار کردن برای من انسان واقعا خطرناک هست ولی برای گذروندن زندگیم به این پول نیاز داشتم .

این بار رو به سبک قدیم اداره می کنن،همهٔ کارمندا زنده هستن و مثل بقیهٔ بارها از روبات های هوشمند استفاده نمی کنن.شاید بخاطر همین هست که انقدر اینجا شلوغه!

همینطور که داشتم به مردم داخل پیست نگاه می کردم یه نفر محکم روی میزکوبید که باعث شد قلبم برای یه لحظه وایسه ، به اون شخص نگاه کردم . با دیدن بکهیون یه نفس از سر اسودگی کشیدم.

بکهیون:کوک،بهتره یه دلیل قانع کننده برای اومدنت به اینجا داشته باشی.

از چشماش اتیش می بارید ،ولی با اون هودی گشادش و چتریاش که روی صورتش ریخته بودن بیشتر شبیه یه پاپی کوچولو شده بود که غذاش رو برداشتن. با این فکر لبخند بزرگی زدم که باعث شد صورتش قرمز تر بشه . بک همینطور طور که دندوناش رو با حرص روی هم میسابوند گفت :الان به چه دلیل تخمی داری می خندی؟؟؟؟

کوک:چون شبیه یه پاپی کوچولو شدی.
بک تغیر حالت داد و با یه لحن که دلخوری ازش میبارید گفت:کوکیاااااا میدونی که همچین جایی که پر از گرگینه و خوناشامه برای ادما واقعا خطرناکه.

خم شدم روی میز و بهش گفتم:ولی شکارچیایی مثل تو هیونگ ، ازم مراقبت می کنن....... مگه نه؟؟؟
بکهیون:کوک من که نمیتونم همیشه مثل دم پشت سرت راه بیوفتم.

کوک:هیونگ من که بچه نیستم.

بکهیون:بچه نیستی ولی یه بانی دست و پا چلفتی هستی که خیلی راحت شکار میشی.
همون موقع چن تا مشتری اومدن و مکالمه منو بک و قط کردن. متوجه شدم که بک رفت سمت دستشویی.

نگاهمو به سمت میزهای قمار دادم که چشمم به یه نفر افتاد که واقعا شبیه بکهیون هیونگ بود. داشتم نگاهش می کردم که با نگاهش غافلگیرم کرد.

فورا سرم رو برگردوندم.چن ثانیه بعد یه نفر جلوم وایساد . سرم رو بالا اوردم و همون مرد رو دیدم. اون واقعا جذاب بود .داشت با لبخند مستطیلیش قلبم رو تیکه تیکه می کرد.

اب دهنمو قورت دادم.

اون مرده:چیزی رو صورتمه؟

متوجه شدم که مدتی به صورتش زل زدم .باخجالت گفتم:نه چیزی نیست.چیزی لازم دارید؟

دوباره از اون لبخندای دندون نماش به صورتش پاشید و گفت:نه چیزی نمی خواستم ،فقط می خواستم بدونم چرا با نگات داشتی قورتم می دادی.

fight for loveWhere stories live. Discover now