# part 8
.........................................................
& بکهیون &
.........................................................
صبح حدود ساعتای نه با سردرد بدی بیدار شدم .
همه رو بیدار کردم. طبق چیزایی که توی صفحهٔ شخصی نوشته بود تعدادی هواپیمای مسافری بری ( همونایی که برای سفر بین شهر ها هست ) منتظر هستن تا ما رو جا به جا کنن.همه بعد از خوردن صبحونه وسایل به دست وایساده بودن و منتظر من بودن . منم با دوتا ساک بزرگ و یه کوله پشتی از در اتاقم اومدم بیرون که با ۴ تا قیافه پوکر مواجه شدم .
بک : چرا دارین اینجوری نگام میکنین ؟
کای : چیزی جا نذاشتی ؟
بک : نه همه چیزایی که لازم داشتم اوردم .... هوووی سوهو داری چه غلطی میکنی ؟؟؟؟؟
سوهو دسته چمدونم رو از دستم کشید و شروع کرد به در اوردن وسایل داخلش .
سوهو : الان به کدوم دلیل فاکي باید با خودت پنج تا کلاه و یه جعبه پر از چوکر و دستبند بیاری ؟؟؟؟؟؟
البته اگه از کلکسیون اون سی و دوتا ساعتت فاکتور بگیریم .بک : خوب من که نمی تونم هر روز با یه دونه کلاه اینور اونور بشم . تازه برای جذابیت بیشتر هم به اون جعبهٔ عزیزم نیاز دارم ..... در ضمن منم به سختی تونستم اون ساعت ها ی عقربه دار رو از سوراخ سنبه های عتیقه فروشی ها پیدا کنم ... اگه دیگه نتونستم بیام پهلوشون چی ؟؟؟؟؟؟
کای : ولی واقعا فک نمیکنم نیازی به این همه خرت و پرت داشت ....
بک : تازه کلکسیون های عزیزم رو هم گذاشتم توی اتاقم و نیوردمشون ..... میدونی چقدر برای جمع کردنشون زجر کشیدم. ؟؟؟؟؟؟
لوهان : خب اونا چی بودن ؟
کوک : یک مشت اشغال ....
بک : هوی کوک تو نمی تونی اینو بگی ... درسته که اونا قبلا استفاده شدن و الان تقریبا غیر قابل استفادست ، ولی دلیل نمیشه تو اینجوری بگی !!!!
کای : اره درست میگی اونا به کار میان اما فقط برای بازیافت ... میشه به من بگی پوکهٔ خودکاری که جوهرش تموم شده به چه دردت میخوره ... هرچند که همون خودکارا هم عتیقن ... یا مثلاً جعبهٔ ادامسای خالی .. لازم هست باقیشو بگم ؟؟؟؟؟
بک : این تو هستی که باید بازیافت بشی احمق .
.........................................................
& جونگ کوک &
.........................................................
بکهیون بعضی وقتا مثل یه بچهٔ کوچیک میشد که تنبیهش کردی و اونم داره باهات لج میکنه ؛ دقیقا مثل امروز صبح ...اون جوری داشت در مورد وسایلایی که باید با خودش می اورد و کلکسیونش حرف میزد که انگار بزرگترین و مهمترین چیز توی دنیا هست ....
وقتی جونمیون کل وسایلاشو خلاصه کرد توی یه ساک و بقیشو پرت کرد یه گوشه بکهیون مثل یه بچهٔ نق نقو چند بار پاشو کوبوند زمین و موهاشو کشید و داد زد بعدشم نشست زمین و با دست ها و ابرو های گره خورده رو زمین نشست و مثلا اعتصاب کرد .
YOU ARE READING
fight for love
Fantasyخون ، نیش ....... خون ، چنگ .......... خون ، شلاق ........ خون ، تو ...... . . . اینا تنها چیز هایی هست که الان میتونم ببینم .... و باز هم تو از همیشه زیباتری و قطرات خون بیرحمانه بین پوست سفیدت ورنگ سرخ هارمونی خیره کننده ای میسازند و من را دوبار...