# part 3:
.........................................................
& لوهان&
.........................................................
چشمام رو که باز کردم داخل یه اتاق با تم کرمی و قهوه ای بودم . یه سوییت درجه B. هنوز گیج بودم.احساس کردم یه نفر داره تکونم میده . با وحشت بهش نگاه کردم . اگه اینم از اونا باشه چی؟؟؟؟
با ترس سعی کردم ازش دور بشم ولی کبودیا و آثار ظخم روی بدنم مانع از این کار میشد.نفهمیدم چی میگم فقط میدونم داشتم التماسشون می کردم باهام کاری نداشته باشن . چن دقیقه بعد یکی اومد توی اتاق و بغلم کرد .هیچی نمی فهمیدم و می خواستم از اونا دور باشم . وقتی فهمیدم اون یه شکارچی هست خیالم راحت شد ....
اونا هم انسان بودن .بعد از مدت ها یکم احساس امنیت می کردم . اسم او شکارچیه بکهیون بود . اون دکتره هم جونمیون که بهم گفت سوهو صداش کنم . اونی که از من کوچیک تر بود جونگکوک بود . نمیدونم چرا ولی با اون احساس راحتی بیشتر می کردم .
فردا صبح که بیدار شدم جونگ کوک رو دیدم که کنارم خوابیده بود . سعی کردم بدون اینکه بیدارش کنم بلند شم ولی انگار خیلی خوابش سبک بود که سریع بیدار شد.
جونگکوک : اِ بیدار شدی ... وایسا الان بزات صبحونه اماده میکنم.
لوهان : نه...اگه میشه قبلش کمکم کن برم حموم.جونگکوک سرش رو تکون داد و رفت تا حموم رو اماده کنه که در واقع کار سختی نبود فقط لازم بود جولی رو صدا کنه تا دمای اب رو تنظیم کنه . کوک فقط به سمت حمام رفت تا از درست بودن همه چیز مطمعن بشه . بلند داد زد : فک کنم بکهیون هیونگ رفته بیرون وگرنه تا الان خرو پفش کل خونه رو برداشته بود .
وقتی کارش تموم شد بهم کمک کرد که لباسام رو در بیارم و توی وان بشینم. جئونکوک اروم پشتم رو لیف میکشید . برای چند لحظه احساس کردم کارشرو موقف کرده .
لوهان : چیزی شده کوک..؟
جئون کوک با صدای لرزونش که نشون می داد بغض کرده گفت: اونا خیلی اذیتت کردن ؟ بعد از ۳ روز زخمات انگار هنوز تازست . ....لوهان : خب ....اره . اونا مرتبا کتکم می زدن و از خونم می خوردن . وحشتناک بود. ولی بهم تجاوز نکردن . اونا می گفتن می خوان منو بدن به یکی دیگه که یاهام حال کنه.....ولی همون روزی که خواستن ببرنم پیش اون عوضی نمیدونم چیشد که مجبور شدن ولم کنن....فک کنم چن تا از فرمانده های شکارچی اون اطراف بودن......
لوهان سرش رو برگردوند که کوک روببینه که با صورت اشکی اون مواجه شد...
لوهان: کوک؟؟؟ چیزی شده؟؟ ببین اگه بخوای من می تونم حداقل شنوندهٔ خوبی باشم...کوک یه لبخند بی جون زد و گفت : داستانش طولانیه هیونگ.... واقعا می خوای بشنویش....
با تکون دادن سرم بهش نشون دادم می خوام حرفش رو بشنوم
YOU ARE READING
fight for love
Fantasyخون ، نیش ....... خون ، چنگ .......... خون ، شلاق ........ خون ، تو ...... . . . اینا تنها چیز هایی هست که الان میتونم ببینم .... و باز هم تو از همیشه زیباتری و قطرات خون بیرحمانه بین پوست سفیدت ورنگ سرخ هارمونی خیره کننده ای میسازند و من را دوبار...