# part 5

903 267 71
                                    

# part 5
................‌‌‌.........................................
& بکهیون &
.........................................................
لی : ماجرا از دو ماه پیش شروع شد ..... همزمان ۱۲ نفر می خواستن از دروازه بین بعد ها جا به جا بشن ....
۳ تا خون اشام ...
۳ تا گرگینه ...
۳ تا انسان ...
۳ تا شکارچی ...
قاعدتاً باید مثل همیشه با هم درگیر میشدن و با ترس وحشت دوباره از اونجا دور میشدن ولی این اتفاق نیوفتاد ....
این بار نه کسی با اون یکی دعوا کرد نه پشت هم ایستادن و از هم مراقبت کردن ....
اون روز اونا برای اولین بار دور هم نشستن و با هم حرف زدن . با هم نوشیدن و تصمیم گیری کردن .... ونتیجش شد انتخابی که همه جا رو تحت تاثیر قرار میده و شاید جهنم رو به وجود بیاره ......

با پیشرفت علم ما تونستیم راهی برای جا به جایی بین ۷ تا بعد رو پیدا کنیم ؛ اما به جز ما هیچ کدوم از بعد ها نتونستن به این علم دست پیدا کنن چون اون ویروس فقط توی بعد ما پخش شد و نتیجش شد جهش ژنتیکی که رقابت ، بزرگی طلبی و پیشرفت رو خواهان بود و اینا رو به ارمغان اورد ....
این چیزیه که ما رو نسبت به ساکنین بعدهای دیگه برتری میبخشه .

اون دوازده نفر تصمیم گرفتن یه فرمانروایی جدید رو بسازن .... فرمانروایی که در اون هر ۴ دسته متحد باشن و به ضعیف تر ها دستور بدن ..... یعنی به ۶ تا بعد دیگه حکومت کنن و ازشون استفاده کنن تا چیزای جدید تر رو بسازن . چن روز پیش یه جلسه فوری توی مقرهای فرماندهی اصلی گرفته شد و به طور مفصل در موردش بحث شد ..... اکثراً باهاش موافق بودن !
انسان هایی که میگفتن نباید به کسی زور گفت ......
شکارچی هایی که تا الان از بقیه محافظت می‌کردن .....
خون اشاما و گرگینه ها هم که منتظر این موقعیت بودن ، همه و همه با این نظریه موافقت کردن ....
شاید تعداد انگشت شماری بودن که اینو نمیخواستن .....
قرار شد هفتهٔ دیگه از همه نظر سنجی کنن و کل بعد هفتم به دو گروه سلطه گرها  و ازادی خواهان تقسیم بشن ......
.
.
.
‌.
.
.
.
.
باصدایی که خودمم به زور می‌شنیدم گفتم :
بک : ....... به همین راحتی در مورد مرگ و میر و تحت سلطه قرار دادن ادما حرف میزنن و تصمیم می گیرن ...؟!
میدونن که با این تصمیمشون چند میلیون نفر میمیرن ؟؟؟؟؟
لی : این اتفاقیه که داره می افته ...
اون شخصی هم که کشتیش یکی از همون ۳ تا خون اشام بود .... نمی دونستم که چطور عصبانیتم رو خالی کنم و این تنها فکری بود که به ذهنم رسید ..... نگذاشتن چند نفر که مراقبش باشن بدترین کاری بود که در حق خودش کرد .....
بک : ولی من نبودم که کشتمش ... یه گرگینه کشتش .....
لی : احتمالا اون هم کسی بوده که به شدت با این مسئله مخالف بوده و دنبال یه راه برای تخلیهٔ خودش بوده .....
بک : من دیگه میرم ..... باید یکم راه برم ...
لی : پس فعلاً ....
بدون حرف دیگه ای از اونجا دور شدم ...
هضم این موضوع به قدری گیجم کرده بود که نفهمیدم چند ساعته دارم راه میرم و کجا دارم می رم .

داشتم میرفتم که سرم محکم به چیزی خورد . نگامو به بالا دادمو یه پسر رو دیدم که قدش از من خیلی بلند تر بود و دوستاش اطرافش بودن ، سر جمع ۴ تا بودن .... هه ... توی این حال و هوا هم دارم به اطرافم توجه میکنم ؟؟.... مظخرفه ...به راهم ادامه دادم که یکی از اونها دستم و کشید و من بخاطر نداشتن تعادل تقریباً افتادم تو بغلش .... گردنم رو بود کشید و گفت : هیچ بویی نداری .... شکارچی هستی ؟؟؟؟
بک : ........
+ اووووووو بچه ها اینجا یه شکارچی بی دست و پاداریم که حتی نمی تونه حرف بزنه ....
بک : ......
- که خیلی هم خوشگله .... احتمالا خون خوبی هم داره .....
بک : .......
× هووووووی ..... کیوتی میدونستی ما می خوایم خونتو تا ته بخوریم ؟؟؟
بک : .....
÷ ظاهرا نمی خواد کاری بکنه...... اونا این همه از ما رو میکشنن و به تخمشون هم نمی گیرن .... بزار حالا که یه طعمه خودش اومده توی تله ما هم لذت ببریم .
بک : ......

fight for loveWhere stories live. Discover now