# Part 6

959 246 63
                                    

# Part 6
.........................................................
& لوهان &
.........................................................
امروز باید تکلیف خودمو مشخص می کردم که قراره چی کار کنم . نزدیک یک هفته بود که خونهٔ بکهیون هستم . بعد از نهار که بک از خونه رفت بیرون کوک پیشنهاد داد که یه کوچولو بخوابیم و منتظر جواب من نموند و سمت کوه بالشت و پتوهای جلوی تلویزیون که شده بود پاتوق ما پرواز کرد و در کسری از ثانیه خوابش برد . رفتم کنارش و دراز کشیدم و به سقف زل زدم . اگه حداقل کسی رو داشتم که منتظرم بود خیلی خوب بود یا حداقل جایی برای به شب رسوندن روزها ....

ولی من هیچکدوم رو نداشتم .....
توی همین فکرها بودم که پلک هام به ارامش دعوتم کردن ...
.
.
.
صدای حرف زدن دو نفر رو میشنیدم . چشمام رو باز کردم و دیدم کوک داره توی بغل همون دکتره سوهو چلونده میشه ...
لبخند بزرگی‌ بخاطر ابن حجم از کیوتی صحنهٔ مقابلم زدم .
سوهو : اوه سلام لوهان ! حالت بهتره ؟؟
لوهان : اهوم .. به لطف مراقبت های شماها خیلی بهترم و می تونم بگم کاملا خوب شدم ...!
کوک : ایگووووو .... نگاشون کن ... چرا انقدر رسمی حرف می زنید ؟
رو به سوهو کرد و گفت : هیونگ همیشه توی جمع ها باید دهنتو با نخ و سوزن بدوزی تا یکم دست از وراجی برداری ....
رو به من کرد و متقابلاً گفت : با شناختی که توی این چن روز از تو داشتم می تونم بگم تو هم یکم یخت باز شه میشی ورژن دوم سوهو ولی یکم ملایم تر ...

با خجالت دستی پشت گردنم کشیدم . توی این چند روز اون روی خودمو بهشون نشون نداده بودم ولی انگار کوک منو خوب شناخته بود .

سوهو خودشو روی کاناپه پرت کرد و گفت : خب نظرتون راجب یکم سوجو چیه تا این یخا اب بشه ؟
لوهان : من که کاملا موافقم !
کوک : ایگوو .... هیونگ همیشه فکرت درست کار میکنه .

چن دقیقه بعد سوهو و کوک هم روی پتو نشسته بودن ‌و جلومون پر بود از شیشه های سوجو. هر کدوم یه شیشه برداشتیم و بازشون کردیم . تا خواستیم شات اولو بریم بالا صدای زدن رمز در اومد .

کوک : هیوووونگ تو هم بیا به ما ملحق ....
با ساکت شدن کوک ما هم برگشتیم ببینیم چه اتفاقی افتاده که با بکهیونی مواجه شدیم که سر تا پاش رو خون گرفته ....
با چشمای نا خوانا به ما زل زده بود ...

بک : سوهو بیا تو اتاقم .....
.
.
.
سالن از همیشه ساکت تر بود . نه من حرفی می زدم نه کوک . صدای دوش حموم اومد و سوهو از اتاق بک بیرون اومد .
کوک همینطور که زانوها شو تو بغلش گرفته بود گفت : چه اتفاقی برای بکهیون افتاده ؟ .... گفته بود که یه مدت کارشو ول میکنه...
اخر جملشو با یه صدای تحلیل رفته گفت که به زور میشد شنید اما اونجا به قدر ساکت بود که هر سه نفرمون به راحتی شنیدیمش ...
.........................................................
& سوهو &
............‌‌......‌‌‌‌.......‌‌‌................................
وقتی بک صدام زد نفهمیدم چطوری خودمو بهش رسوندم . اروم روی تختش نشست منم جلوی پاهاش زانو زدم . چشماش تاریک و بود و هیچ چیز نمیشد ازش فهمید .
سوهو : هی بک .... نمیخوای برام تعریف کنی چه اتفاقی برات افتاده ؟؟؟
بک : خودت می فهمی .
سوهو : یااااا بیون بکهیون ..... اگه نفهمم چجوری میتونم کمکت کنم . این همه کمکم کردی و همیشه حواست به من بوده و بالاخره باید یه جایی برات جبران میکردم . ولی جدا از همهٔ اینا ما باهم دوست هستیم و چندین ساله که همدیگه رو میشناسیم همیشه با هم بودیم و هوای همو داشتیم . واقعا احساس پوچی‌میکنم وقتی اینطوری رفتار میکنی . میدونی ....

fight for loveWhere stories live. Discover now