تو واقعا همجنسگرایی!

195 76 9
                                    

پارت هفتم

لوهان برعکس هر روز که راه فروشگاه به خونه رو تاکسی میگرفت این بار پیاده به سمت خونه راه افتاد. همینجور که سوت میزد و دستاش تو جیباش بود و سنگای بغل راه رو با پاهاش به این ور اونور شوت میکرد، داشت به این فکر میکرد که تا یک ماه دیگه زمستون شروع میشه و باید به جونگین بگه چند تا لباس گرم تر براش بخره.

توی افکارش غرق بود که با صدای بوق ماشین سرشو آورد بالا و به خیابون نگاه کرد. دو تا پسر جوون با تیپ و مدل موهای عجیب و غریب دید که توی ماشین نسبتا گرون قیمتی با سقف باز نشستن و دارن بوق میزنن. سرش رو کج کرد و به اطراف نگاه کرد. وقتی هیچ دختری ندید دوباره به پسرا نگاه کرد و فکر کرد حتما روانی ان و برای اذیت کردن ملت بوق میزنن. پس به راه خودش ادامه داد که پسرا دوباره بوق زدن. این بار با اخم سرشو بالا آورد و وقتی دید پسرا دارن نگاهش میکنن تعجب کرد. سرشو دوباره کج کرد و با کنجکاوی بهشون نگاه کرد. بنظر نمیومد مشکلی داشته باشن.

پسری که روی صندلی کمک راننده نشسته بود در حالی که با حالت ناجوری آدامس میجوید گفت:

-چه خبرا پیشی کوچولو؟ ماشین نداری برسونیمت؟

سرشو این بار به طرف مخالف کج کرد و رفت سمت ماشین. خم شد سمت پسری که این حرفو زده و با چشمای باریک شده و لحن تهدید آمیز گفت:

-فقط یه نفر میتونه منو پیشی صدا بزنه! و اون یه نفر تو نیستی! پسره ی بی ریخت!

بعد یه نگاه عاقل اندر سفیه به پسره انداخت و دست به سینه و سر بالا راهش رو ادامه داد.

میتونست حس کنه ماشینه داره تعقیبش میکنه ولی محلی بهش نداد. بعد از حدود پنج دقیقه پسر دوباره بوق زد و گفت:

-حالا مطمئنی نمیخوای برسونیمت؟ راهت طولانیه!

لوهان نفسی کشید سر جاش وایساد. با عصبانیت برگشت سمت پسرا:

-الآن خیر سرتون دارین مزاحم میشین؟ درست مزاحم شین آدم یکم بترسه خنده اش نگیره!

ولی خبر نداشت پسرا این حرف هاش رو روی چه حسابی میذارن!

هردوشون با پوزخند از ماشین پیاده شدن و لوهان رو دوره کردن. اون موقع لو فقط یه ثانیه، فقط یه ثانیه اعتراف کرد که یه کوچولو ترسیده. آروم آب دهنشو قورت داد و سعی کرد بدون اینکه صداش بلرزه داد بزنه:

-هوی چی می خواین... من... من خودم... صا... صاحاب دارم!

یکی از پسرا با پوزخندی که ثانیه به ثانیه وقیح تر میشد گفت:

-اوه... حیف که «صاحابت» الآن اینجا نیست پیشی کوچولو... البته یادم رفته بود! فقط اون حق داره پیشی کوچولو صدات بزنه نه؟

لوهان هر لحظه بیشتر وحشت میکرد. ظاهرا این پسرا بچه پولدار بودن پس ترسی نداشتن. با صدای آروم و لرزونی گفت:

꧁𝑊𝑒𝑡 𝑃𝑎𝑣𝑒𝑚𝑒𝑛𝑡𝑠☔︎ [𝐶𝑂𝑀𝑃𝐿𝐸𝑇𝐸𝐷✔︎]꧂Where stories live. Discover now