خوردنی؟!

169 63 4
                                    

پارت سیزدهم

لوهان به آرومی لب هاش رو از لب های جونگین جدا کرد و توی چشم هاش خیره شد. آرامشی که هر کدوم توی اون لحظه و اون مکان به دیگری هدیه کرده بودن، به طرز وحشتناک قشنگی، غیرقابل توصیف بود.

لو به آرومی دستش رو بالا برد و روی گونه ی جونگین گذاشت. چند ثانیه توی چشم هاش نگاه کرد. تمام حرف هاش از اعماق وجودش نشأت میگرفتن. زمزمه کرد:

-دوست ندارم بعد از این چیزای مهمی مثل این رو ازم پنهان کنی. اگر آسیب دیدی، من باید بدونم و کمکت کنم. اگر ضربه خوردی، باید باشم و تسکینت بدم. جونگین، میخوام بدونی که من بدترین‌ها رو توی زندگیم دیدم و هیچ راهی نداره که یه روز بخوام ول کنم و برم. اگر الآن هستم، پس همیشه خواهم بود.

دستش رو از گونه جونگین پایین کشید و از روی گردن و ترقوه اش رد شد تا رسید به سینه اش، درست روی قلبش، و لبخند کوچیکی از روی رضایت و خوشحالی زد. با شیطنت حرفش رو ادامه داد:

-حداقل اینجا میمونم، نه؟

جونگین با دیدن لبخندی که علاوه بر لب‌ها، توی چشم های لوهان هم به وضوح دیده میشد و چند برابر زیباترش کرده بود، متقابلا لبخند زد. جهت تأیید سوال بامزه‌ای که لوهان پرسیده بود، فقط گردنش رو اندکی خم کرد کرد و بوسه‌ی دیگه‌ای رو شروع کرد و تونست هنگام بوسه بزرگتر شدن لبخند لوهان رو حس کنه.

متقابلا لبخندش بزرگتر شد.

-آخ!

عقب کشید. لو لب پایینش رو گرفته بود و سعی داشت نگاهش کنه. وقتی موفق نشد نالید:

-خون که نمیاد؟

جونگین به نشونه ی منفی سر تکون داد. لوهان اخم بامزه ای کرد و گفت:

-گازم گرفتی! دیگه بهت بوس نمیدم!

و صورتش رو از جونگین برگردوند و سعی کرد دست هاش رو از دور کمرش باز کنه. جونگین لبخند زد و با گرفتن چونه اش و برگردوندن صورتش به سمت خودش زمزمه کرد:

-خودم بلدم بوس بگیرم!

و دوباره و سه باره و چهار باره بوسه های پی در پی اش رو روی لب های لو کاشت. در حالی که با هر بوسه پروانه‌های توی دل خودش بیشتر به پرواز درمیومدن.

لوهان نتونست خودش رو کنترل کنه و ناخودآگاه لبخند بزرگی زد. تنها دلیل موجهی که میتونست برای این لبخندها و ذوق کردن های بیخود و بی‌جهتش بیاره این بود که هیچوقت از قبول کردن جونگین پشیمون نمیشد.

وقتی دید بوسه های جونگین در حال راه پیدا کردن به گردن و ترقوه هاش هستن نفس لرزونی کشید و جلوش رو گرفت. با لب های آویزون گفت:

-کاریزما! تو دوست دختر داری!

جونگین با چشم هایی که رو به خمار شدن میرفتن زمزمه کرد:

꧁𝑊𝑒𝑡 𝑃𝑎𝑣𝑒𝑚𝑒𝑛𝑡𝑠☔︎ [𝐶𝑂𝑀𝑃𝐿𝐸𝑇𝐸𝐷✔︎]꧂Donde viven las historias. Descúbrelo ahora