جایی دور و بر آخر خط

145 66 4
                                    

پارت بیست و دوم

فلش بک- پنج ماه قبل

بکهیون در حالی که توی محوطه ی دانشکده دور سر خودش میچرخید، دنبال یه آدم آشنا می‌گشت. گرچه میدونست هیچکدوم از همکلاسی‌های قدیمیش اینجا نیستن، ولی مطمئن بود سونبه‌های دبیرستان، چند تایی‌شون اینجا درس میخونن. در حالی که نزدیک بود بچرخه و با مخ توی دیوار بره، گوشیش زنگ خورد.

به موقع متوقف شد و سرش برخورد آرومی با دیوار گچی کرد. دستش رو توی جیبش کرد و گوشیش رو در آورد. با دیدن اسم ارشد سوجونگ، سریع دکمه سبز رنگ رو لمس کرد و گوشی رو دم گوشش برد:

-بله ارشد؟

-بکهیون! من امروز نمیتونم برم دانشکده مشکلی برام پیش اومده... تو که منتظرم نبودی؟

بکهیون توی دلش ارشدش رو به فحش کشید و خودش رو بابت اینکه با وجود همه ی این بی‌توجهی‌ها، هنوز هم این آدم رو الگوش قرار داده بود، سرزنش کرد. بدون اینکه متوجه باشه قرار نیست از پشت تلفن دیده بشه، لبخند زورکی‌ای زد و سعی کرد کلمه ی نامناسبی به کار نبره:

- نه نه ارشد! من همین الآن رسیدم دانشگاه، فقط میشه بگید باید کجا برم؟

کیم سوجونگ از پشت خط خنده ی کوتاهی کرد که باعث شد بکهیون توی پاهاش احساس ضعف کنه و مجبور شه به دیواری که کنارش ایستاده بود تکیه کنه. خودش هم درک نمی‌کرد چرا باید از همچین آدمی خوشش بیاد. اینطوری نبود که دنبال رابطه ی عاشقانه یا جنسی با اون آدم باشه، فقط هر موقع کیم سوجونگ جلوش پدیدار میشد، همه ی سلول‌های تنش به به و چه چه می‌کردن. نفس عمیقی کشید و منتظر موند ارشدش بقیه ی حرفش رو بزنه:

-آم بکهیون فعلا برو از خود مسئولش بپرس و برو توی دانشگاه گشت بزن، فردا خودم میام و با بهترین تور دانشگاه گردی امروز رو برات جبران میکنم. فعلا!

و خنده ی دیگه ای کرد و قطع کرد. زانوهای بکهیون دوباره لرزید و این‏بار روی زمین افتاد. نمی‏دونست این‏همه ذوق رو تا به حال کجا قایم کرده بود.

بعد از چند ثانیه نفسی کشید و از جاش بلند شد. عزمش رو جزم کرد و با دو به سمت در دانشکده رفت...

-آخ!

-آی!

روی زمین افتاد و در حالی که سرش رو می‌مالید شروع کرد به داد و فریاد:

-خب کوری مگه چرا جلوتو نگاه نمیکنی دیـ...

با دیدن نگاه پشیمون پسر رو به روش، حرفش رو خورد و منتظر واکنش اون موند.

پارک چانیول در حالی که شکمش رو گرفته بود، دستش رو به زمین تکیه داد و از جاش بلند شد. سمت بکهیون اومد و دستش رو دراز کرد تا برای بلند شدن کمکش کنه:

-ببخشید... حواسم نبود.

بکهیون دست پسر قد بلند رو گرفت و به کمکش، از جاش بلند شد. در حالی که داشت لباس هاش رو می تکوند گفت:

꧁𝑊𝑒𝑡 𝑃𝑎𝑣𝑒𝑚𝑒𝑛𝑡𝑠☔︎ [𝐶𝑂𝑀𝑃𝐿𝐸𝑇𝐸𝐷✔︎]꧂Opowieści tętniące życiem. Odkryj je teraz