خانم هان

138 64 2
                                    

پارت هفدهم

توی فضای ساکت دفتر نشسته بود و فقط صدای تیک تیک کیبوردش در حال وارد کردن اعداد توی پرونده به فایل اکسل روی کامپیوتر میومد.

لیوانش رو از روی میز برداشت و بعد از خوردن یه قلپ قهوه، دوباره سر جاش برگردوند و کارش رو ادامه داد.

بعد از نیم ساعت که تونست همزمان با قهوه اش یکی از پرونده های قطور رو با تمرکز تموم کنه، کش و قوسی به بدنش داد و نگاهی به ساعت کرد. الآن ها بود که جونگین از جلسه برگرده. با یادآوری مکالمه ی دیشبشون اخم هاش تو هم رفت.

توی عالم خواب و بیداری بود که جونگین زمزمه کرده بود:

-بیداری؟

و لوهان با هوم کوتاهی جواب مثبت داده بود. جونگین با صدای بلندتری گفته بود:

-چیزی نیست که بخوای بهم بگی؟

لوهان با خماری نوچی کرده بود و سعی کرده بود دوباره بخوابه، ولی با دل پر و حرف های ناگفته ی بسیار زیاد جونگین مواجه شده بود:

-میدونی لوهان... اینطور نیست که بهت شک داشته باشم ولی... اگه موضوع مهمیه باید بهم بگی! نباید چیزی رو بخاطر احساسات خودت ازم پنهان کنی چون من توی دوست داشتنت تردیدی ندارم و هیچ چیز و هیچ کسی نمیتونه تغییرش بده و ...

لوهان که تمام مدت چشم هاش بسته بود، پلک زد و خمار به جونگین نگاه کرده بود. با لحن بی حوصله ای، بدون اینکه حواسش باشه داره چی میگه، وسط حرفش پریده بود:

-حتی سهون؟

چند ثانیه سکوت شد. فقط موقعی که جونگین خواست منظور لوهان رو از این حرفش بپرسه، با تنفس آروم و چشم های بسته اش مواجه شده بود. و هرچند لوهان این رو نفهمیده بود، ولی جونگین خیلی آروم سوال لوهان رو جواب داده بود:

-آره، حتی سهون...

صبح فرداش جونگین باید خیلی زود و قبل از ساعت کاری شرکت به یه جلسه ی مهم میرفت و صبح، فقط با جدیت گفته بود که ساعت ده برمیگرده و از لوهان انتظار یه جواب درست و حسابی داره، بعد هم فقط بوسیده بودش و رفته بود. البته لوهان کمی ممنون بود که قضیه اونقدر بد نیست که جونگین «بوسه صبحگاهیش» رو فراموش کنه.

از ساعت هشت تا ده یک سره به جون دکمه های کیبورد افتاده بود و سه لیوان قهوه تموم کرده بود. گاهی اوقات فکر میکرد چقدر موقعی که ذهن آدم مشغوله، کار ها سریع تر پیش میره.

وقتش بود! عقربه ی مشکی و بلند ساعت، به آرومی روی عدد دوازده ایستاد، در حالی که عقربه کوتاه تر، دو قدم ازش عقب تر بود. لوهان درمورد صفت «خیلی آن تایم» بودن جونگین شکی نداشت.

دقیقا موقعی که روش رو از ساعت گرفت و به در نگاه کرد، تقه ای به در خورد و باعث شد چشم های لوهان گرد بشن. قبل از اینکه بتونه موقعیت رو تحلیل کنه، از جاش پرید و صندلیش محکم به دیوار پشت سرش خورد.

꧁𝑊𝑒𝑡 𝑃𝑎𝑣𝑒𝑚𝑒𝑛𝑡𝑠☔︎ [𝐶𝑂𝑀𝑃𝐿𝐸𝑇𝐸𝐷✔︎]꧂Wo Geschichten leben. Entdecke jetzt