پسر دخترنما

174 72 10
                                    

پارت ششم

جونگین در رو برای هیونا باز نگه داشت و بعد از وارد شدن هردوشون به داخل کافی شاپ در رو ول کرد که باعث شد زنگوله ای که به سقف آویزون بود برای بار دوم به صدا دربیاد.

میز دو نفره ی دنجی رو گوشه کافی شاپ برای نشستن انتخاب کردن و بعد از اینکه سفارششونو گرفتن هیونا یکم بعد سکوت رو شکست:

-آم جونگین شی... قبل از هرچیزی من لازم میبینم که دلیل رفتارامو تو بیمارستان بهتون بگم. پدر و مادر من قصد رفتن به آمریکا رو دارن و من به دلایلی تا الآن اصلا خودم رو مشغول همچین روابطی نکرده بودم بجز چند تا مورد تو جوونیام ولی به پدر و مادرم میگفتم که دوست پسر دارم تا نخوان فکرشونو مشغول چیزای بیخود کنن. ولی خب الآن که میخوان به مدت چهار سال برن آمریکا دوست داشتن قبلش دوست پسر من رو ببینن و من هیچ راهی به جز همون چیزایی که دیدین به ذهنم نمیرسید چون تو یه هفته عاشق شدن غیر ممکنه و با وجود...

لبخندی که اول حرفاش رو لب جونگین اومده بود تبدیل به خنده صدادار شد که باعث شد هیونا با کنجکاوی بهش نگاه کنه. با خنده گفت:

-فقط کافیه برای یه پسر یه بار همینجوری حرف بزنی تا کاملا عاشق سینه چاکت بشه!

هیونا با چند ثانیه مکث یه ابروش رو بالا انداخت و گفت:

-الآن توهین کردی؟

جونگین در حالی که نهایت تلاشش رو میکرد که خنده اش رو بخوره گفت:

-نه بابا غلط بکنم!

و بعد دوباره زد زیر خنده و اینبار هیونا بود که سعی میکرد خنده اش رو بخوره. از نظرش حتی خندیدن های این پسر هم خنده روی لب آدم میاوردن.

درون جونگین برعکس ظاهرش خیلی غمگین بود... فکر کرد اگر از همچین روشی با هم آشنا نشده بودن میتونست با هیونا چه رابطه دوستی قشنگی برقرار کنه!

•••

بعد از بگو بخندهاشون توی کافی شاپ همونطور که جونگین نقشه داشت بارون نسبتا شدیدی شروع به باریدن کرد. و گویا سرنوشت خیلی باهاش راه اومده بود چون هیونا با نگرانی گفته بود چتر نداره. پس گفت:

-هیونا شی من فکر میکنم -اصلا هم برنامه ریزی نشده بوده- توی ماشینم چتر داشته باشم. اینجا صبر کن تا من چترو بیارم.

و بعد به بیرون کافی شاپ دوید و به این فکر کرد که از کی تا حالا اینهمه فداکار شده.

وقتی چتر نارنجی رنگ با خال خالای سبز رو دید محکم با مشت توی سر خودش کوبید که چرا انقدر عجله ای اومده بیرون و رسما زشت ترین چتر ممکن رو برداشته و آورده! وقتی با چتر به کافی شاپ برگشت هیونا رو دید که دم در منتظره پس پرسید:

-هیونا شی راه زیادی تا ماشین نیست دوس داری یکم پیاده روی کنیم؟هوا هم خیلی سرد نیست فقط بارون میاد که چترم داریم.

꧁𝑊𝑒𝑡 𝑃𝑎𝑣𝑒𝑚𝑒𝑛𝑡𝑠☔︎ [𝐶𝑂𝑀𝑃𝐿𝐸𝑇𝐸𝐷✔︎]꧂Où les histoires vivent. Découvrez maintenant