گودزیلای قرن بیست و یک

133 64 5
                                    

پارت بیستم

-لوهان! او... اوپا!

لوهان بعد از اینکه تونست موقعیت رو تحلیل کنه، نفس راحتی کشید. جلو رفت و مومو رو در آغوش کشید. مومو با تعجب دست هاش رو دور کمر لوهان حلقه کرد و بعد، سریع ازش جدا شد. لوهان به سرعت شروع کرد به حرف زدن:

-شاید باورت نشه ولی خیلی خوشحالم که میبینمت! امروز برادرت زودتر رفته ولی خب خیلی...

مومو صدای لوهان رو از فاصله ی خیلی دوری می‌شنید. فقط به سهون خیره شده بود و در مقابل، سهون با اخم و ناراحتی به مومو نگاه میکرد.

درسته که سهون از اینکه به جای جونگین، مومو رو دیده بود ناراحت بود، ولی شاید اگه مومو نبود و کس دیگه ای بود اینقدر ناراحت نمیشد. پیچیده شد نه؟ اگر بخوایم ساده بگیم، در اصل سهون بخاطر دیدن مومو، ناراحت شده بود. حدود یک سال و چند ماه پیش، ماجرای وحشتناکی رخ داده بود که هر دوی اون‌ها، سهون و مومو، فقط با یادآوری اون جریان عذاب میکشیدن. چه برسه به اینکه جلوی همدیگه و چشم توی چشم، اون موقعیت براشون یادآوری بشه.

فلش بک

-کیم مومو! میدونی که حقته به خانواده ات خبر بدم نه؟

-یا اوپا دستم رو ول کن! تو چته؟ به تو چه که من با کی میگردم؟

سهون با عصبانیت دستش رو محکم تر گرفت و به سمت در کشوندش:

-همین الآن میای خونه و خودت همه چیو به پدر و مادرت و همچنین برادرت توضیح میدی!

این بار مومو محکم تر از دفعات قبل دستش رو بیرون کشید و جیغ زد:

-اوپا به تو هیچ ربطی نداره که من چیکار میکنم!

سهون که از رفتارهای پرخاشگرانه و بچگانه ی مومو خسته شده بود، دستی توی موهاش کشید و نفسش رو فوت کرد. هیچ راه دیگه ای به ذهنش نمیرسید، پس بدون مکث گوشیش رو از توی جیبش در آورد و شماره جونگین رو گرفت و رو به مومو گفت:

-اگه خودت این کار رو نمیکنی، پس خودم انجامش میدم. ولی بدون که اگه من بهشون خبر بدم خیلی بد میشه، خیلی خیلی بد.

دکمه سبزرنگ رو زد و گوشی رو دم گوشش برد. ولی قبل از اینکه صدای اولین بوق رو بشنوه، حرفی که مومو زد باعث شد خودش تماس رو با بهت قطع کنه:

-اوپا! یه چیزایی هم هست که تو و کای اوپا میخواین از خانواده ی من مخفی کنین...

سهون اخم کرد. امکان نداشت کسی فهمیده باشه! آروم گوشی رو قطع کرد و دستش رو از کنار گوشش پایین آورد. بدون اینکه به مومو نگاه کنه غرید:

-چی میخوای بگی؟

مومو که به وضوح احساس پیروزی میکرد، پوزخندی زد و جلو رفت. سهون هیچ وقت به فکرش هم نمیرسید دختربچه ای که تازه پونزده سالش شده بود، بتونه همچین مار هفت خطی باشه.

꧁𝑊𝑒𝑡 𝑃𝑎𝑣𝑒𝑚𝑒𝑛𝑡𝑠☔︎ [𝐶𝑂𝑀𝑃𝐿𝐸𝑇𝐸𝐷✔︎]꧂Donde viven las historias. Descúbrelo ahora