عقب رفتم.
کاملا حق داشت همچین فکری کنه، منم بودم همچین فکری می کردم... اما آخه من چجوری بهش توضیح بدم که باور کنه عمدی نبوده؟
جفت دستامو توی موهام بردم.
_هیونگ خواهش میکنم باورم کن، اونجور که فکر میکنی نیس!
خنده ی هیستریکی کرد.
+نمیدونم چرا همیشه من اشتباه فکر میکنم! فقط دست از سرم بردار، چرا نمیفهمی؟ نمیخوام ببینمت حالم ازت بهم میخوره
مستعصل و بیچاره ایستاده بودم، واقعا انتظار این یکی رو نداشتم. همه چیز علیه من بود و من خسته تر از اونی بودم که بتونم تنهایی انقدر غم رو بدوش بکشم
قبلا هیونگ کنارم بود.
با اون تمام غم ها و دردهامو فراموش میکردم، اگه گندی میزدم اون بهم میگفت چجوری درستش کنم.
بهش پشت کردم، دستامو لبه ی میز گذاشتم و خم شدم.
_هیونگ آره حق داری گند زدم، من یه آشغالم ولی یه آشغال که فقط تورو داره بهم یه شانس بده ثابت کنم دروغ نمی گم... من انقدر دوستت دارم که نخوام تورو قاطی کثافتی که از زندگیم بالا میره نکنم، اگه میخواستم خیلی زودتر ازینا فرصتشو داشتم... نداشتم؟
برگشتم و با رنجش و خستگی نگاش کردم.
درسته گند زده بودم ولی نمیتونست حتی یه ذره هم باورم کنه؟ من اونقدرا هم آدم بدی نیستم، باور کنین!
چشم هاشو با حرص بست.
+چرا جوری رفتار میکنی انگار من مقصرم؟
_آره مقصری چون باورم نمیکنی! مقصری چون تو منو این کثافتی که هستم کردی!
با عصبانیت از شیرینی فروشی بیرون زدم و سوار ماشینم شدم.
بی هدف تو خیابون ها میچرخیدم و به گذشته فکر میکردم. عصبی بودم، نباید اون حرف رو می زدم...
خب بازم یه گند جدید زدم اما حداقل حقیقت بود.
از نظر همه سوکجین هیونگ بی گناهه و همه چیز تقصیر منه اما بزارین منم از خودم دفاع کنم... همش بخاطر کیم سوکجینِ!
اینجوری نیس که اون بهم گفته باشه عاشق نشو و فقط رابطه یک شبه داشته باش ولی همش بخاطر اونه!
اون همیشه بهم عشق می داد، مواظبم بود و با هر روشی که توی دنیا بود بهم محبت میکرد. از پول تو جیبی دادن وقتی محصل بودم تا خرید لباس و حلقه ی ست.
من تمام عشقی که توی دنیا نیاز داشتم رو از اون میگرفتم و نیاز جسممو با یه نفر دیگه تامین میکردم، بخاطر همین هیچ وقت نمیتونم با کسی قرار بزارم چون قلب من فقط به محبت و توجه اون نیاز داره و فقط با اون ارضا میشه.
هیچ وقت به اینکه نیاز جسمم با اون رفع کنم فکر نکردم، هیچ وقت اون خیلی پاک تر ازین بود که با بدن خودم آلوده اش کنم و هم اینکه اون...
عاشق بود
از همون اولی که دیدمش، قلبش متعلق به مردی بود که تنهاش گذاشته بود.
مردی که ندیدمش ولی حتما بهترین مرد دنیاست که هنوز هیونگ به خاطراتش خیانت نمیکنه، که هنوز تنهایی با خاطراتی که از اون داره رو گاهی به با من بودن ترجیح میده...
حسادت کل وجودمو گرفت.
بخاطر اون پسره که تو سختی ها هیونگ رو ول کرد من هیچ وقت نمیتونم تمام قلب هیونگ رو مال خودم کنم!
با غصه تو دلم گفتم.
نمیدونم چرا همیشه انقدر میخواستم تمام عشق و توجه هیونگ رو مال خودم کنم، ولی این کاریه که همیشه انجامش میدم حتی اگه نخوام! اینکه یکی رو تا این حد دوست داشته باشی ولی باهاش نخوابی اسمش عشق میشه؟ صد درصد نه! میشه دوستی این فقط دوستیه، جاست فرندشیپ... مثل یک خانواده! من کاملا عاشقشم ولی نه اونجوری که بخوام باهاش بخوابم...
باهاش بخوابم؟!
انقدر ذهنم درگیر شد که نزدیک بود به ماشین رو به روییم بزنم. وسط خیابون روی ترمز زدم. چندتا ماشین با بوق از کنارم رد شدن و چند نفر هم فحشم دادن اما اصلا مهم نبود، مهم این فکری بود که الان توی ذهنم میچرخید.
نمیخواستم باهاش بخوابم یا نمیتونستم؟
به خودم اومدم و به سمت آپارتمانم راه افتادم.
قبلا دلم میخواسته لمسش کنم؟ آره خب... وقتی دبیرستانی بودم، همیشه دلم میخواست نگاهش کنم و لمسش کنم اما اون مال دوران بلوغم بود!
یکم جلوتر رفتم، وقتی هیونگ دو سال تنهام گذاشت و رفت فرانسه تا پارتی شف حرفه ای بشه و من سال دوم رفتم پیشش و سوپرایزش کردم و اونجا بخاطر تخفیف سال نو که فقط برای زوج ها بود توی یه رستوران لب هاشو بوسیده بودم.
خب اونم بخاطر تخفیف بود!
ولی
ولی
چرا حس میکنم یه چیزی درست نیست!
چرا هیچ چیز از اون شب کوفتی یادم نمیاد ولی وقتی بهش فکر میکنم لرزش و گرما رو توی شکمم حس میکنم؟
نفسمو با حرص بیرون دادم.
چه فرقی می کنه من دلم میخواسته انجامش بدم یا نه؟ مهم اینکه هیونگ هیچ وقت اینو نمی خواست!
به آپارتمانم برگشتم و با لباس بیرون روی تختم ولو شدم.
چرا بعد از این همه سال الآن دارم به نوع عشقی که بهش دارم فکر میکنم؟ الآن که به همه چیز گند زدم؟
خسته بودم و گشنه اما حوصله غذا خوردن نداشتم.
موبایلمو برداشتم و به هیونگ پیام دادم.
*معذرت میخوام هیونگ، اشتباهات خودمو گردن تو انداختم میدونم من مقصرم ببخشید*
موبایلمو یه گوشه پرت کردم و بالشت رو روی سرم گذاشتم.
سرم ازین همه فکر کردن درد گرفته، به یکم خواب نیاز دارم.
YOU ARE READING
Just friendship | Completed
Fanfictionاینجور نبود که از قبل نقشه کشیده باشم. فقط اتفاق افتاد وحالا من نمیدونم چجوری باید این وضعیت رو کنترل کنم. خب شاید من آدم خوش گذرونی باشم اما... اما این باعث نمیشه بخوام با اون اینکارو کنم... کسی که تقریبا منو بزرگ کرده. باید جبرانش کنم هرجور شده،...