4

2.2K 382 50
                                    

با حس دردی توی کتفم بیدار شدم.
توی بیمارستان بودم و لباس بیمارستان تنم بود.
چند ثانیه طول کشید تا بفهمم تو بیمارستان چیکار میکنم.
روی تخت نشستم، دستم و کتفم رو بسته بودن و خیلی درد میکرد.
از روی تخت پایین اومدم و دنبال جین گشتم. وقتی ندیدمش به سمت پرستاری رفتم.
_خانوم، خانوم پرستار جین هیونگ من کو؟ زنده اس؟ بگین که حالش خوبه
پرستار لبخندی زد، جوری که انگار من دیوونه ترین آدم دنیام.
+ بیمار شما حالش خوبه، بخاطر مصرف چند دونه قرص آرامبخش درحالی که مدت طولانی ای معده اش خالی بوده افت فشار شدیدی داشته و از حال رفته ولی خداروشکر الان حالش خوبه... نگران نباشین
آروم پلک زدم.
پس اون خودکشی نکرده؟؟؟
+ الان بهتره نگران خودتون باشین، کتفتون بدجوری آسیب دیده واقعا شانس آوردین نشکسته حداقل دو هفته نمیتونین ازش استفاده کنین
_چی ؟ وای نه!
آهی کشیدم.
_ببخشید... هیونگم کجاس؟
ریز ریز خندید و جوابمو داد.
+ همینجا توی اورژانسه مستقیم برین سومین تخت از چپ.
تشکر کردم و پیش جین هیونگ رفتم.
کنارش ایستادم و پرده رو کشیدم.
بهش سرم زده بودن، هنوز خواب بود و اخم ریزی رو پیشونیش بود.
_پسره ی لوس منو دق دادی و حالا اینجور راحت خوابیدی!
خب هرچند افت فشار خیلی خطرناکه اما فکر اینکه اینکارو (خودکشی) با خودش کرده باشه دیوونم می‌کرد.
خم شدم و بوسه ای روی اخم بین دو ابروش گذاشتم.
_واااای اون دوتا پسره رو دیدی؟
_همون ظهریا؟ آره آره خیلی کیوت بودن!
_دیدی وقتی آوردش چجوری بغلش کرده بود؟ فکر کنم یه دعوا عاشقونه کرده بودن
گوشمو تیز کردم، دو نفر داشتن در مورد ما حرف میزدن؟!
_آره... پرستار مین اون پسره که غش کردو پانسمان کرد، طفلی حتی متوجه نشده بود دستش خون ریزی داره
_وااااییییی چ رمانتیک! حسودیم شد!
_ منم... فک کن پسره انقده هول شده که حتی نفهمیده اومده بیمارستان زنان و زایمان
دهنم وا موند.
اینجا بیمارستان زنان زایمانه!؟!؟ پس بخاطر همین همه چی صورتیه!
توی پیشونیم کوبیدم.
چرا هرکاری میکنم آخرش یه جاش خراب میشه؟
پوفی کردم و روی صندلی کنار تختش نشستم. پاچه شلوارم که همین الانم تا ساق پام بود تا زیر زانوم بالا رفت و شلوارم تنگ تر شد.
فاک بهش! خب شاید یه مرد بدبخت راهش اینجا افتاد نباید یه دست لباس داشته باشین؟!
با نفس های عمیق خودمو آروم کردم و به هیونگ زل زدم.
خیلی معصوم خوابیده بود و دهنش کمی باز بود، توی اون لباس بیمارستانی صورتی رنگ انقدر کیوت شده بود که مطمعنم  اگه فشارش می دادم ازش خامه و مربای توت فرنگی بیرون میزد. نمیدونم چقدر بود که کنارش نشسته بودم و قربون صدقه اش میرفتم اما با تکون خوردن  پلکش خم شدم و دستشو گرفتم.
_هیونگ بیدار شدی؟
ناله ای کرد و زیر لب غر زد.
_هیونگ بیدار شو
غرغر زیر لبش واضح تر شد.
+ فقط پنج دقیقه دیگه
اینبار دیگه واقعا عصبی شدم.
_آه هیووووونگ چینجااا(واقعا که) ! میدونی چقد نگرانم کردی؟ پاشو بریم خونه بلییی(زودباش)
بدون اینکه چشماشو باز کنه روی تخت نشست وصورتشو خاروند.
نگاش کن! انگار نه انگار بخاطرش داشتم خودمو میکشتم!!!
یهو مثل جن زده ها چشماشو وا کرد و مثل یه مجرم نگام کرد، کمی مشکوک به من و اطراف نگاه کرد.
+ من اینجا چیکار میکنم؟
خداروشکر انگار هوش و حواسش سر جاش اومده.
_خوش حالم که بالاخره پرسیدی! آخرین باری که غذا خوردی کی بود؟
با اوقات تلخی جواب داد.
+به تو مربوط نیست
اخم کرد و چپ چپ نگاهم کرد.
_باشه به من مربوط نیست ولی مواظب خودت باش... چطور میتونی با معده ی خالی قرص آرامبخش بخوری؟اگه بخاطر افت فشار نارسایی مغزی میگرفتی چی؟
چیزی نگفت فقط نگاهشو به سرمی که قطره قطره می‌ریخت دوخت.
_هیونگ منو نگاه کن... باشه از من متنفر باش ولی با خودت اینکارا رو نکن باشه؟ از فکر اینکه اتفاقی واست بیوفته داشتم دیوونه میشدم، ترجیح میدم ده بار دیگه کتفم بشکنه اما تو چیزیت نشه.
زیر چشمی نگاهم کرد و خواست چیزی بگه اما جلوی خودشو گرفت و دوباره با اخم به سرمش خیره شد.
چطوریه که حتی اخم کردنش هم کیوته؟
_من میرم کارای ترخیصمون رو انجام بدم
***
رانندگی با یه دست آتل بسته وقتی ماشینت دنده اتوماتیک باشه خیلی سخت نیست، ولی مسلما سوار کردن یه هیونگ عصبانی که نمیخواد سوار شه خیلی سخته!
تمام طول مسیرو ساکت به بیرون زل زده بود، نمیدونم به چی داشت فکر می‌کرد ولی بازم خوب بود حداقل مقاومت نمی‌کرد.
به آپارتمان هیونگ رفتیم، قیافه اش بعد از دیدن قفل شکسته ی در خونه اش دیدنی بود. شوکه بود و از عصبانیت میخواست می خواست سرم داد بزنه ولی چون باهام قهر بود نمی‌خواست چیزی بگه. در رو محکم هل داد و رفت داخل البته مطمعنم اگه قفل  نشکسته بود درو قفل می‌کرد و نمیزاشت بیام تو!
بی حرف رفت توی اتاقش و درو بست چند دقیقه با شنیدن صدای آب متوجه شدم رفته دوش بگیره.
تصمیم گرفتم توی مدتی که حمومِ یکم اوضاع رو مرتب کنم. اول زنگ زدم به مدیرساختمون و ازش خواستم یه نفر رو برای تعمیرقفل هیونگ بفرسته و حتما قفل دیجیتالی نصب کنن، دیگه واقعا دلم نمیخواد دستمو ناقص کنم...
چیه؟ اینکه شماره ی مدیرساختمان هیونگ رو دارم کجاش عجیبه؟ اون تنها زندگی میکنه معلومه که نمیتونم همینجوری ولش کنم!
بعد از تماس با مدیر ساختمون نگاهی به یخچال انداختم، تعجبی نداشت انقد لاغر شده و فشارش افتاده! به سوپرمارکت زنگ زدم و لیست از هرچیزی که بنظرم لازم بود سفارش دادم.
اگه هیونگ نمی خواد مواظب خودش باشه من مواظبش میشم. حیف که آشپز افتصاحی ام و یه دستمم آسیب دیده وگرنه خودم براش درست میکردم.
خونه اش مثل همیشه مرتب بود و فقط یکم گردوخاک گرفته نشسته بود. عاشق این نظمشم!
داشتم سعی می‌کردم حداقل یه فنجون قهوه آماده کنم که سفارش هام از سوپرمارکت رسید. موادغذایی رو توی یخچال می چیدم که هیونگ از اتاق بیرون اومد. حوله اش روی سرش بود و موهاش هنوز خیس بود.
نگاهش بین من و موادغذایی چرخید، انتظار داشتم عصبی شه اما چیزی نگفت فقط  نگاه غمگینی تو چشم هاش بود.
بی حرف اومد و کمکم کرد.
یه سری چیزی رو توی یخچال نزاشت، متوجه شدم می خواد غذا درست کنه.
_هیونگ نمیخواد تو استراحت کن از بیرون سفارش میدم.
+ درست میکنم
این اولین جمله ای بود که بدون عصبانیت بهم گفت.
قلبم تند تند زد.
خیلی سخت بود خودمو کنترل کنم، دلم می خواست بغلش کنم و انقدر ببوسمش که له شه.
باشه ای گفتم و پشت کانتر نشستم. دستمو زیر چونه ام زدم و مشغول تماشا کردنش شدم، اونجور که پیشبندش رو می‌بست و کرفس هارو خرد می کرد تبدیل به سکسی ترین مرد دنیا می شد.
نمیدونم چجوری نگاهش می کردم که گوشش قرمز شده بود. یه لحظه تصورش کردم...
یعنی اون شب هم اینطوری قرمز شده بود؟
راستش اون اوایل خجالت می کشیدم ولی الان چند شبه دارم سعی میکنم یادم بیاد اون شب چطور بود ولی زیاد موفق نبودم... بیشتر خودمو یادم میاد... آه لعنتی حسش مثل انفجار بود! اگه بخوام صادقانه بگم دیگه نمیخوام با کسی باشم مگر اینکه همچین حسی رو بهم بده!
به استخوان گاوی که از فریزر در آورد نگاه کردم.
داشت سوپ استخوان گاو درست می‌کرد؟ واسه من؟ چون کتفم آسیب دیده بود؟
الان واقعا واقعا دلم میخواد بغلش کنم و ببوسمش اگه اینکارو نکنم سنگ میشم!
ولی...معذب میشه حتی ممکنه بترسه یا ازم بدش بیاد، به هرحال من کسی ام که جسممو بهش تحمیل کردم اما بازم سخته جلوی خودمو بگیرم.
بیشتر از یک ساعت منتظر موندم البته ساعت میگفت، از نظر خودم فقط چند دقیقه بود.
وقتی به خودم اومدم دیدم داره میز رو میچینه، وقتی کاسه ی سوپ رو جلوم گذاشت دستشو گرفتم.
با تعجب نگاهم کرد.
دستشو بوسیدم و روی صورتم گذاشتم.
دستشو عقب نکشید و اجازه داد تا وقتی دستشو گرفتم روی صورتم بمونه.
چیزی نگفت حتی لبخند هم نزد ولی یه شعله ی کوچیک توی قلبم روشن شد.
هیونگ یه روز منو میبخشه...
غذامون رو سکوت خوردیم، بعد از ناهار که در واقع شام بود داخل اتاقش رفت و درو قفل کرد.
صدای چرخیدن کلید توی قفل اونقدر درد داشت که اگه قبلش اجازه نداده بود دستشو لمس کنم و ببوسم همونجا میمیردم.
روی مبل دراز کشیدم و دستمو روی چشم هام گذاشتم.
انقدر بهم بی اعتماده؟ این اشتباه فقط یک بار بود اونم وقتی قرص خورده بودم وگرنه حتی توی مستی هم اینکارو نمیکردم! قلبم شکسته بود و دلم میخواست خودمو یه گوشه گم وگور کنم، اما نمیشد قفل در شکسته بود و تا وقتی یکی بیاد تعمیرش کنه باید میموندم.
پوزخندی زدم.
جین نسبت به من ناامنی بیشتری میکنه تا وقتی که خونه اش قفل و بستی نداره!
چشم هام گرم شد.
خستگی روحی و جسمی و دردی که توی شونه ام بود تازه حس میکردم.
کاش میشد زمان به عقب برگرده...

***
خمیازه ای کشیدم و لای چشم هامو باز کردم، همونجا روی مبل خوابم برده بود.
روم پتو کشیده بود، دیدن پتو باعث شد لبخندی روی لب هام شکل بگیره. پتو رو کنار زدم که متوجه شدم هیونگ لباس هاشو پوشیده و میخواد بره بیرون.
_هیونگ کجا میری؟
+ سرکار
نگاهی به ساعت انداختم، ساعت شش صبح بود.
_چرا انقدر زود؟
+کارام عقب افتاده
_ می رسونمت
نگاهی به در انداختم، انگار دیشب وقتی خوابم رفته بود تعمیرش کردن. یکم اعصابم خورد شد، دلم می خواست خودم بالای کار باشم اما از خستگی خوابم برده بود.
+ نمیخواد ماشین میگیرم
خوشحال بودم پس به لجبازیش اهمیت ندادم و دستشو کشیدم و بیرون بردم.
عیبی نداره سرد باشه دوباره قلبشو گرم میکنم و اعتماد از دست رفته رو می‌سازم، به هر قیمتی شده.
توی راه اهنگای مورد علاقش از تیلور سویفت رو گذاشتم و واسش خوندم. می دیدم سعی میکنه نخنده و هی روش رو به سمت پنجره برمی گردوند.
امروز یه روز خوب بود و من عمیقا خوشحال بودم. چون صبح زود بود خیابون ها خلوت و هوا خیلی خوب بود، کلی هم وقت داشتم تا خودمم برسم سرکار.
متاسفانه یه شونه ضرب دیده باعث نمیشه من سرکار نرم به هرحال به حقوقم نیاز دارم!
قنادیش رو باز کرد.
به اندازه ی کافی وقت داشتم پس تصمیم گرفتم بیشتر پیش جین بمونم.
بخاطر هشت سال دوستی با یه پارتی شف تجربه ی کافی توی کمک کردن بهش رو داشتم پس مشغول روشن کردن فر شدم.
خودش داشت سفارش های جدید رو از توی سایتش چک می‌کرد.
بعد از تموم شدن کارم از آشپزخونه بیرون اومدم و صداش زدم.
_هیونگ فر هارو روشن کردم بگو چی لازم داری از انبار بیارم... هیونگ...چیشدی پس؟
توی دفترش پیداش کردم در حالی که رو به روی سیستم ایستاده بود و می لرزید.
ترسیدم و سریع برش گردوندم، چشم هاش خیس اشک بود و هق می زد.
_هیونگ چیشده؟ هیونگی خوبی؟ عزیزم بگو چیشده بهم بگو
وسط هق هق هاش به لب تاپ روی میز اشاره کرد.
+اون... اون...سفا..رش..
خم شدم وسفارش رو خوندم.
( سفارش کیک عروسی و دسر به همراه چاپ عکس عروس و داماد)
روی عکسی که ضمیمه سفارش بود کلیک کردم، عکس دختر و پسری بود که با لباس عروسی فرمالیته در حالی که داماد لبخند عمیقی روی لب هاش بود و چال هاشو به نمایش گذاشته بود.
پایین فرم سفارش رو خوندم
سفارش دهنده: آقای کیم نامجون

_____________

بگم جیگرم واسش کبابه یا میدونین؟ 😭

Just friendship | CompletedWhere stories live. Discover now