سوار ماشین شدیم و جیمین به سمت سئول راه افتاد، توی راه مشغول حرف های معمولی و روزمره بودیم اما ذهنم جای دیگه ای بود.در واقع پیش کس دیگه ای بود.
_هیونگ؟ هیونگ؟حواست کجاست؟
سرمو بالا آوردم و به جیمین نگاه کردم.
+ها؟ ببخشید...یه لحظه ذهنم درگیر شد
جیمین حواسش رو به چراغ راهنمایی داد و با لبخندی گفت:
_درگیر تهیونگ؟
سری تکون دادم.
دلم براش تنگ شده بود و میخواستم زودتر ببینمش اما دلم میخواست سوپرایزش کنم و حسابی از دلش در بیارم، بی برنامه نمیشد.
_ میدونم خسته ای اما میخوای امروز ببینیش؟
+ معلومه که دلم میخواد زودتر ببینمش اما دوس دارم غافلگیرش کنم.
_ خب الآن ساعت نزدیک 3ظهره، اگه بجنبیم تا ساعت 6که از سرکار برمیگرده وقت داریم تازه میتونیم از جونگکوک بخوایم یکم معطلش کنه.
با شنیدن اسم جونگکوک لبخند محوی زدم، از اینکه که داره سعی میکنه ببخشتش خوشحال بودم.
کمی فکر کردم و در یک تصمیم آنی گفتم:
+پس بریم خرید؟
_بریم
مسیری که به سمت خونه اش میرفت رو دور زد و کنار یه فروشگاه نگه داشت. باهم وارد فروشگاه شدیم و چرخ خرید برداشتیم.
+ جیمینا میدونی این روزا تهیونگ کی شام میخوره؟
_ معمولا خودش درست میکنه
شوکه نگاش کردم.
+تهیونگ؟ نکنه رامیون میخوره؟
جیمین خنده ای کرد.
_ نه داره آشپزی یاد میگیره، کارشم خوب انجام میده.
خوشحال لبخندی زدم، پس بالاخره جدی داره یادمیگیره!
توی قفسه ها میچرخیدیم و هرچی به نظر لازم بود رو برمیداشتیم. در حال انتخاب کردن یه بسته گوشت بودم که جیمین بسته رو از دستم بیرون کشید.
_ هیونگ بزار من کارای شام رو انجام بدم تو برو وسایلی که واسه خودتون نیاز دارین رو بخر
بعد از تموم شدن حرفش نیشخندی زد و ابرو بالا انداخت.گیج پرسیدم:
+ کدوم وسایل؟!
_ واقعا نگرفتی یا خودتو به اون راه میزنی؟ بعد یه سال برگشتی و هیچ برنامه ای واسه امشب نداری؟!
با گوشای قرمز شده ام اخمی کردم.
+ معلومه که دارم! فقط...فکر نمیکردم امشب باشه...خیلی استرس دارم...
YOU ARE READING
Just friendship | Completed
Fanfictionاینجور نبود که از قبل نقشه کشیده باشم. فقط اتفاق افتاد وحالا من نمیدونم چجوری باید این وضعیت رو کنترل کنم. خب شاید من آدم خوش گذرونی باشم اما... اما این باعث نمیشه بخوام با اون اینکارو کنم... کسی که تقریبا منو بزرگ کرده. باید جبرانش کنم هرجور شده،...