8_ فصل دوم

2.1K 351 83
                                    

بعضی وقتا عشق اون چیزی نیست که فکرشو میکنی، حتی اگه ده سال منتظرش مونده باشی...

جین

_مشترک مورد نظر در شبکه موجود نمی باشد_

دوماه گذشته... کجایی تهیونگا؟

موبایلمو روی پاتختی انداختم و دوباره روی تخت دراز کشیدم.

بعد از اینکه صبحانه نامجون رو آماده کرده بودم خوابم نمیبرد اما کاری هم برای انجام دادن نداشتم.

دلم برای آپارتمانم، کارم و تهیونگ...مخصوصا تهیونگ تنگ شده بود، اما چیکار میتونستم کنم؟ وقتی نامجون نبود نباید بیرون میرفتم، اگه نمیخواستم نامجون عصبانی بشه...

از اول اینجوری نبود.

ماه اول همه چیز خوب بود، هرروز قرار عاشقانه و رستوران و سوپرایزهای فوق العاده...رستوران هایی که من و ته از چند ماه قبل باید رزرو میکردیم رو بخاطر مشتری وی آی پی بودن همون روز رزرو می‌کرد. نمیگم بدم می اومد و دوست نداشتم، اتفاقا خیلی هم جذاب و هیجان انگیز بود، آتیش بازی و سفر با قایق تفریحی و خیلی چیزای دیگه اما کم کم همه چیز عوض شد. می دیدم که میره تو دفترش و با یه نفر پشت تلفن دعوا میکنه،چیزی نمیگفت و لبخند می زد اما میدیدم هرروز عصبی تر میشد.

همه چیز از روزی که بعد از کارم رفتم شرکت تهیونگ و دنبالش گشتم بدتر شد، دیگه سعی نمیکرد عصبانیتش رو مخفی کنه و یه وقتایی سرم فریاد میزد. بهم مشکوک بود و فکر میکرد با تهیونگ تو رابطه بودم، متوجه شدم شدیدا با خانواده اش درگیره و داره بی اطلاع من کارایی میکنه.

خیلی عجیب بود، فکر میکردم اگه کنارم باشه تمام اون ده سالی رو که تنها گذروندم جبران میشه اما الآن فقط احساس تنهاتر شدن میکنم...

چشم هامو بستم

باید یکم بخوابم، اینجوری شاید زمان زودتر برام بگذره.

***

با حس نوازشی روی موهام بیدار شدم.

_بیبی... بیدار نمیشی؟ دلم برات تنگ شده

غلتی زدم و با صدای گرفته ای جواب دادم:

+ بزار یکم دیگه بخوابم ته...

دستی که مشغول نوازشم بود متوقف شد، چند ثانیه طول کشید تشخیص بدم چه گندی زدم.

چشم هامو باز کرد و سعی کردم لبخند بزنم.

+آه نامجونا اومدی...

_اوهوم

دستشو از روی سرم کنار کشید، لبخند روی لب هاش بود اما چشم هاش مثل همیشه نمی درخشید.

روی تخت نشستم و دستشو گرفتم.

+گشنت نیس؟ چی  دوس داری بخوری؟

Just friendship | CompletedWhere stories live. Discover now