7

2.1K 346 35
                                    

*پیشنهاد میکنم حتما حتما  ویدئو بالا رو بعد از تموم شدن این قسمت ببینین*
💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜

خنده،گریه... هیچ کدوم نمی تونست حال الانم رو وصف کنه.
زانوهام شل شد و روی زمین افتادم.
_ خوبه... خوبه... میبینم که خودت به آرزوت رسیدی... بخاطر همین سفارشمو کنسل نکردی ها؟ میخواستی بیام و ببینم چقدر خوشبختی؟ خب شوهرت کو؟ کجاس؟ انقدر خوب بود که به اون راحتی فراموشم کردی؟
نامجون عصبی خندید و ادامه داد:
_میدونی من خیلی بچه بودم،خیلی... احمقانه منتظر بودم، میخواستم درس بخونم و مستقل شم اونوقت باهم تا ابد بمونیم اما بگو سال دوم لیسانسم چی شنیدم؟ هی نامجون دوست پسر سابقت که عاشقشی ازدواج کرده! حتی نمیتونی تصور کنی چه حالی داشتم
+ای... اینا... همش... سوء...
معلوم بود بغض کرده و هق هقش اجازه نمیده حرف بزنه، میشناختمش... میدونستم چقدر دلش کوچیکه...
_ کیم سوکجین... ازت متنفرم
رسید سفارش رو توی صورت هیونگ پرت کرد و من فقط نگاه  کردم.
با صدای کوبیده شدن در هیونگ روی زمین افتاد، دستاشو روی صورتش گذاشت و با صدای بلند گریه کرد.
نگاهش کردم، شونه هاش می لرزید و تو خودش جمع شده بود. باید میرفتم جلو... باید بغلش میکردم... باید آرومش میکردم... اما...نمیتونستم
هر دردی که میکشید، هر قطره اشکی که میریخت مسببش من بودم.
کسی که فکر می کرد مرهم درد هاشه در واقع عامل دردهاش بود...
نمیتونستم ببینمش، نمیتونستم کاری کنم، احساس خفگی میکردم. از در پشتی آشپزخونه بیرون زدم، سوار ماشینم ‌شدم و راه افتادم. نمیدونستم کجا میرم فقط بی هدف خیابون هارو  طی میکردم به امید اینکه خبر از آسمون برسه و بهم بگه اونی که زندگی هیونگ رو خراب کرده من نیستم.
بعد از چند ساعت گشتن به خودم اومدم و دیدم نزدیک یه چادر مشروب فروشی خیابونی اطراف مغازه هیونگم... پوزخندی روی لبم نشست، چند بار با هیونگ اینجا مست کرده بودیم؟ خدا میدونه!
ماشین رو پارک کردم و وارد چادر شدم... نیاز داشتم یکم مست شم، شاید فقط برای چند لحظه همه چیز رو فراموش کنم.
بعد از اون اتفاق دیگه مست نکرده بودم و نمیخواستم دیگه لب به مشروب یا هر کوفتی که عقلمو میپروند بزنم اما الان واقعا واقعا بهش نیاز داشتم.
روی صندلی پلاستیکی نشستم و سوجو سفارش دادم.
نفسم توی سینم سنگینی می کرد و حتی نمیتونستم آه بکشم.
شات سوجو رو سر کشیدم و اون صحنه ها جلوی چشم هام نقش بست...
شات اول
_ بیا بغل هیونگ، لازم نیست به اون همکلاسی های احمقت همیت بدی
شات دوم
_ اگه واسه ی دانشگاه خوب درس بخونی آخر هفته ها اجازه داری پیشم بمونی
شات سوم
_آیگوووو تهیونگمون انقدر جذابه نصفه دخترای دانشگاه دنبالشن!
شات چهارم
_هیونگ واسه اولین روز کاریت کروات خریده، بیا برات ببندم
راه گلوم بسته شد...
این بغض لعنتی جنسش از چیه؟ از حسرتِ یا درد؟
شات پنجم رو خواستم سر بکشم که صدای آشنایی شنیدم.
_من به اون مهمونی گودبای پارتی مجردی کوفتی نمیام، محض رضای خدا دست از سرم بردار!
سرمو برگردوندم.
کیم نامجون بود، کاملا مست و داد میزد.
_خودتون خوش باشین من بهش نیازی ندارم!
تماسشو قطع کرد و سرشو روی میز گذاشت.
برق اشک رو توی چشماش دیدم.
من حتی به این مرد هم ظلم کرده بودم... هم شیش سال پیش هم الآن...
درسته اون هم اشتباه کرده اما همه چیز بخاطر وجود من بوده پس گناهش گردن منه
تلخندی زدم .
هیونگم رو با غم ده سالش تنها گذاشتم و الآن کنار عشق از دست رفته اش دارم مشروب میخورم!
شاتمو سرکشیدم.
چقدر این دنیا مسخره اس! ممکنه باعث عذاب عزیزترین کسی که داری یا حتی کسی که ندیدی بشی!
یه نگاه به سرتاپای نامجون انداختم، کت و شلوار مارکش، صورت جذابش، موهای مرتبش که چند طره اش روی پیشونیش افتاده بود... همه چیزش عالی بود.
استایل هیونگ همچین مرداییِ، جنتلمن و جذاب و مردونه از اونایی که مرد خانواده ان و اهل زندگی ان نه دختربازی مثل من... اصلا من چرا باید خودمو با این پسره مقایسه کنم؟!
یه تیکه هشت پای خشک شده رو به دندون گرفتم.
آه... دیگه چه فرقی میکنه هیونگ چه حسی داره؟ این مرد متاهل محسوب میشه...البته الآن نه در واقع از فردا... صبر کن ببینم، این یعنی اون الآن متاهل نیست‌‌؟!؟!
اگه حقیقت رو بفهمه بازم می خواد ازدواج کنه؟
فکری به ذهنم رسید.
شاید سال های از دست رفته اش رو نتونم برگردونم اما میتونم کاری کنم حداقل آینده ی شادی داشته باشه...در کنار اون...
با همچین اعترافی به خودم قلبم هزار تیکه شد اما حقیقت اینه، هیونگ به اون نیاز داره نه من
اون به یه تکیه گاه نیاز داره نه کسی که بار روی دوشش بشه.
به قیافه ی داغون و مستش زل زدم.
مست بود ولی هنوز حواسش سرجاش بود... اگه سه تا بطری دیگه بخوره چی؟ یا چنتا آرامبخش؟
موبایلمو برداشتم.
یه نفر امشب باید عقل از کله اش بپره!
***

Just friendship | CompletedWhere stories live. Discover now