تهیونگ
_آه آه لعنت آه
+آه عالیه ادامه بده هیونگ عالیه!
_فاک جونگکوکا دیگه نمیتونم
+یکم دیگه هیونگ تو خیلی عالی هستی
_آاااه
شل افتادم
تمام بدنم درد میکرد و نفس نفس میزدم.
+خیلی خوب کار کردی هیونگ، زود داری میای بالا
بطری آبمو سرکشیدم.
_اینجور که من دارم جون میکنم بایدم بیام بالا!
با بدن گرفته بلند شدم و با جونگکوک رفتیم دوش بگیریم.
الان یک ماهه به اصرار کوک داریم میریم باشگاه... یعنی اون که میرفت منو بزور با خودش میاره...اوایل نمیخواستم برم اما به بی خوابیم کمک میکرد بخاطر همین ادامه اش دادم.
الآن مدت هاست نمیتونم بخوابم... بدون اون...
میدونم هرشب پیشش نبودم اما میدونستم هروقت بخوام پیششم، هروقت بخوام میبینمش...
هیونگ... دلم واست تنگ شده
کاملا خسته و داغون خونه رسیدیم.
مستقیم سریخچال رفتم و هرچی دم دست بود رو برداشتم وهمونجا سرپا شروع به خوردن کردم.
_اه هیونگ بعد از باشگاه هله هوله نخور!
+میخورم دوس دارم
_چرا مثل بچه ها رفتار میکنی؟
یه لحظه مکث کردم... شاید بخاطر اینکه مدت ها یکی رو داشتم مراقبم باشه.
پوفی کردم و با حرص اسنیکری که نصفشو گاز زده بودمو روی کانتر پرت کردم.
_چرا قهر میکنی؟اصلا مگه قرار نبود امروز کمکم کنی بتونم جذاب باشم و مخ سونبه ام رو بزنم!
دستی توی موهام آوردم
+باشه باشه بشین تا بهت بگم... خب حالا از پسره دوباره بگو
همینطور که روی مبل چهارزانو مینشست گفت:
_خب سونبه تو دانشگاهمه یعنی بود الان فارغ التحصیل شده... اون آشپزی میخوند و من بهداشت مواد غذایی، خیلی سعی کردم نظرشو جلب کنم اما بی فایده بود چند باری سعی کردم خودمو بهش نزدیک کنم و خونش برم اما متوجه شدم با دخترای مختلفی میچرخه، فکر کنم یه دختربار قهاره!
+تو عاشق یه پسر استریت دخترباز شدی؟ رسما ریدی که!
_هیونگ توام استریتی ولی عاشق یه پسر شدی، پس همه چی ممکنه!
چشم هامو چرخوندم.
+قضیه ی من فرق داره! حالا اسمش چی بود؟
_جیمین... پارک جیمین
چشمام گرد شد.
+پارک جیمین؟؟؟!!!***
_هیونگ این ایستگاه پیاده میشیم
سری تکون دادم و به مردجوونی که رو به روم نشسته بود زل زدم.
تکیه داده بود و چشماش بسته بود.
یاد برادرم افتادم، اونم وقتی خسته بود نشسته میخوابید... یعنی الان کجاست؟ چیکار میکنه؟
مامان چی؟حالش خوبه؟
بابا...
پوزخندی زدم.
واسم مهم نیست، دلم نمیخاد از اون مثلا بابا چیزی بشنوم!
از مترو پیاده شدیم و به سمت خونه ی جیمین رفتیم. تمام طول مسیر ذهنم درگیر بود، درگیر خانواده ای که سال ها ندیده بودمشون...
یعنی اون ها هم به من فکر میکردن؟
_هیونگ!
با صدای جیمین به خودم اومدم.
_هیونگ چرا اونجا وایسادی بیا تو دیگه
+آه باشه... چقدر زود رسیدیم
_آره...درسته خیلی نزدیک نیست اما مسیر مترو اتوبوس بهش میخوره
سری تکون دادم.
خونه ویلایی کوچیکی بود، چقدر خوب... همیشه دلم میخواست خونه ویلایی داشته باشم!
درو باز کرد و اجازه داد اول من وارد بشم.
وارد شدم و چمدونمو داخل خونه گذاشتم، هنوز سرمو بالا نیاورده بودم که با صدای قدم های شخصی سرمو بالا آوردم.
یه دختر که تازه از حموم بیرون اومده بود و فقط یه حوله دور خودش پیچیده بود با تعجب بهم نزدیک میشد.
لبمو گاز گرفتم و سریع صورتمو برگردوندم و خواستم از پله ها برم پایین که با جیمین فیس تو فیس شدم.
دلم میخواست سرش داد بزنم، انقدر سختش بود بگه با دوست دخترش زندگی میکنه!
_هیونگ چیشده؟چرا قرمز شدی؟
+یااا پارک جیمین نمیتونستی با دوست دخترت داری زندگی میکنی؟
_دوست دختر؟ کدوم دوست دختر؟
*سلام!
با صدای سلام بلندی برگشتم و پشت سرمو نگاه کردم.
همون دختر بود اما الان حوله ی تنپوش بلندی پوشیده بود و موهاشو لای حوله اش پیچیده بود.
شرایط معذب کننده ای بود و نمیدونستم باید چیکار کنم!
دختر با ذوق جلو اومد و دست هاشو دور گردن جیمین حلقه کرد، جیمین هم متقابلا دستشو روی کمر دختر گذاشت.
*جیمینا اومدی؟ خداروشکر فکر کردم مجبور میشم بدون خداحافظی برم!
_نکنه امروز میری؟ مگه نمیخواستی پس فردا بری؟
*رئیسم مجبورمون کرده 2 روز زودتر بریم... جیمینا دوستتو معرفی نمیکنی؟
_عا ببخشید نونا ایشون سوکجین هیونگه که ازش تعریف کرده بودم، هیونگ ایشون هم رائون نونا هستن، هم خونه ایم!
با شنیدن کلمه ی هم خونه ای ابروهام بالا پرید.
هم خونه ای جیمین دختره؟ بعد انقد باهم راحتن؟
رائون دستشو جلو آورد و باهم دست دادیم.
+خوشوقتم
*همچنین... بفرمایین بشینین
با دست به سمت نشیمن اشاره کرد، لبخندی زدم و روی مبل نشستم.
_هیونگ تو بشین تا من با نونا هماهنگ کنم
باشه ای گفتم و منتظر موندم.
پشت سرم صدای پچ پچ می اومد کمی گوشامو تیز کردم.
_اولین باره با یه پسر میای خونه... خبریه؟
+آنیوو نونا اونجوری نیس که فکر میکنی!
_دارم شوخی میکنم... ولی خیلی خوشگله ها! میگم از دخترا خوشش میاد؟ میتونم روش حساب_
+نونا!
_خیلی خب بابا
لبامو روی هم فشار دادم تا صدای خندم بلند نشه. داشتن یه صورت خوشگل هم عجب دردسریه ها! چقدم که من بدم میاد!!!
اون دو وارد اتاق شدند و جیمین بعد از چند دقیقه بیرون اومد.
_خب هیونگ همه چی اوکیه فقط نونا گفت برای تخت از بالشت و پتوی جدید بندازی و دست به یکی از قفسه هاش نزنی
+باشه
شرایط سختی نبود، مخصوصا با اینکه من خیلی کمتر از اجاره ی واقعی رو میدادم. حالا میتونستم با خیال راحت دنبال خونه ی جدید بگردم.
با جیمین مشغول حرف زدن در مورد آزمون عملی استخدام برای هتل شدیم و با شیرینی و چای ازم پذیرایی کرد.
وسط های حرف هامون بودیم که رائون در حالی که کت و شلوار لی پوشیده بود و چمدونشو پشت سرش میکشید.
*جیمینا نونا داره میره
جیمین بلند شد و به سمت رائون رفت.
_مواظب خودت باش نونا، حتما بهم زنگ بزن
*باشه، چیزی نمیخوای واست سوغات بیارم؟
_نه نونا من فقط خودتو میخوام!
*ای پسره ی زبون باز
دستی توی موهای جیمین آورد و جلوی چشم های متعجب من بوسه ای روی گونه اش گذاشت.
انگار مامانشه انقدر لوسش میکنه!
*سوکجین شی؟
با ابروهای بالا رفته بله ای گفتم.
*لطفا تا وقتی برمیگردم مواظب جیمین من باشین
_اه نونا لطفا!
لبخند کوچیکی زدم.
+بله حتما
*یا من نیستم نری با پسرای هرجایی بگردیا، شماره ی هیچ دختری هم قبول نمیکنی فهمیدی؟
جیمین نفسشو با حرص بیرون داد،قیافه اش شبیه یه جوجه ی عصبانی شده بود.
_چشم نونا... راستی میخوای برسونمت فرودگاه؟
*نه ماشین گرفتم...خیلی مواظب خودت باش،خداحافظ جیمینا خداحافظ سوکجین شی
ایستادم و به نشانه ی احترام کمی خم شدم.
+خدانگه دار رائون شی
بعد از بدرقه ی رائون جیمین چمدونم که دم در بود رو برداشت و به سمت اتاق رائون برد.
_هیونگ بیا وسایلاتو بچینیم
آهی کشیدم.
کدوم وسایل؟ دو تیکه لباس بود فقط
بلند شدم و وارد اتاق رائون که حالا دیگه اتاق موقت من بود شدم.
اتاق بزرگ و دل بازی بود و پنجره ی بزرگی داشت. تمام دکور اتاق صورتی و سفید بود، قشنگ بود اما من صورتی کمرنگ دوست داشتم نه همچین صورتی جیغی!
_هیونگ میتونی از هرچی تو اتاقه استفاده کنی، تو این میز آرایش و کمد میتونی وسایلاتو بچینی فقط تو اون کمد دیواری نونا وسایل شخصیشو گذاشته و اینکه قفسه ای که بهش نباید دست بزنی اونه
کنجکاو به قفسه نگاه کردم.
+اونجا چیه؟
یه کمد پر از عکس و عروسک، و دکوری و چیزایی که بنظر میومد کتاب باشن اونجا بود و دورش با ریسه ی نوری تزئین شده بود. _اون قفسه ی آلبوم ها و وسایل گروه مورد علاقه ی نوناست
تازه متوجه پوسترهایی که گوشه و کنار اتاق چسبونده شده بود شدم.
+ولی اون که بنظر میومد هم سن و سال من باشه!
_هیونگ مگه به سنه؟ منم طرفدارشونم! یه وقتایی حس میکنم اونا خودمنن انقدر که با حرفاشون منو درک میکنن
+حالا اسم گروهشون چیه؟
_بی تی اس
سری تکون دادم.
+یه روز که حوصله داشته باشم گوش میدم ببینم چی میگن که انقدر فن دارن!
خم شدم در چمدونمو باز کنم که با ویبره ی موبایل تو جیب شلوارم متوقف شدم.
موبایلمو از جیب شلوارم بیرون آوردم که جواب بدم اما با دیدن اسم روی اسکرین خشکم زد.
~نامجونی~
به اسکرین خیره بودم.
باید جواب میدادم؟ چی میگفتم؟ اصلا اون چی میخواست بهم بگه؟
انقدر غرق فکر بودم که نفهمیدم کی قطع شد.
فراموش کرده بودم، نامجون کسی نیست که به راحتی بیخیال شه... چجوری بهش بفهمونم اشتباه کردیم؟
YOU ARE READING
Just friendship | Completed
Fanfictionاینجور نبود که از قبل نقشه کشیده باشم. فقط اتفاق افتاد وحالا من نمیدونم چجوری باید این وضعیت رو کنترل کنم. خب شاید من آدم خوش گذرونی باشم اما... اما این باعث نمیشه بخوام با اون اینکارو کنم... کسی که تقریبا منو بزرگ کرده. باید جبرانش کنم هرجور شده،...