5

2.1K 362 12
                                    

کمتر از یک ثانیه لازم بود تا یادم بیاد کیم نامجون کیه
برگشتم سمتش و بغلش کردم، انتظار داشتم پسم بزنه اما تکون نخورد.
با دست سالمم کمرشو نوازش کردم .
_گریه نکن قربون چشات بشم... چرا گریه میکنی؟
گریه اش شدید تر شد و خودشو بیشتر بهم چسبوند.
گیج شده بودم و میترسیدم، چیکار باید میکردم؟
احساس کردم زانوهاش شل شده بخاطر همین همونطور که تو بغلم بود به سمت مبل دونفره ی توی دفتر بردمش و روی مبل نشوندمش.
سرشو روی شونه ام گذاشته بود و گریه اش قطع نمیشد.
من و هیونگ خیلی وقتا جلوی همدیگه گریه میکردیم، حتی خودمم باعث گریه هاش شده بودم اما این اولین باری بود که هق هق گریه هاش انقدر مظلوم بود.
دستمو روی صورتم کشیدم، بدون اینکه متوجه بشم اشک منم در اومده بود... طبیعیه... کی میتونه در برابر درد کشیدن کسی که دوستش داره بی تفاوت باشه؟
سرشو میبوسیدم و نوازشش می کردم به امید اینکه آروم بشه اما انگار فقط یه خیال خوش بود.
حدود یه ساعت شایدم بیشتر گریه کرد هرچند دقیقه گریه اش اوج می‌گرفت و آروم میشد اما بالاخره گریه هاش قطع شد.
سرشو رو از روی شونه ی خیسم برداشت، کاملا قرمز شده بود و چشمای خوشگلش پف کرده بود. بینیشو بالا کشید و از روی مبل بلند شد. اول فکر دارم داره میره دست و صورتشو بشوره اما وقتی سمت لب تاپ رفتم چشم‌ هام گرد شد.
_عزیزم چیکار میکنی؟
جوابمو نداد.
پا شدم و کنارش ایستادم، داشت سفارش رو تایید می‌کرد.
عصبی شدم و دستشو کشیدم.
_معلوم هس چه غلطی میکنی؟ واسه چی سفارششو تایید کردی؟ لغوش کن! مغز تو کلت نیس؟ مگه نمیبینی داره عروسی میکنه؟
با چشمای قرمز پر از اشکش بهم زل زد.
+ میخوام ببینمش... دلم براش تنگ شده
اشک هاش دوباره رو گونه هاش چکید.
+ حتی نتونستم باهاش خداحافظی کنم... ته خواهش میکنم جلومو نگیر تورو خدا فقط همین یه بار میبینمش مزاحمش نمیشم نمیخوام عروسیشو بهم بزنم فقط میخوام ببینمش
دوباره داشت گریه هاش اوج می گرفت.
_ببخشید ببخشید عیب نداره هرکاری دوست داری کن
دوباره بغلش کردم.
بخاطر کاری که من باهاش کرده بودم از نظر روحی خیلی ضعیف شده بود، مطمعنم اگه اون اتفاق نمی افتاد اینجور نمیشکست و میتونست تحملش کنه... آه بخاطر من عوضی... نمیتونستم تنهاش بزارم. به هرحال همین الانشم بخاطر آسیب دیدگی شونه ام  یه هفته مرخصی داشتم اما مرخصی بدون حقوق! و صد در صد رئیسم عصبانی میشد اما خب بدرک! بخش بازاریابی یه هفته بدون من هم میتونست دووم بیاره!
الآن باید پیشش بمونم.
یکم که آروم تر شد ازش پرسیدم:
_ میخوای بقیه سفارش هاتو کنسل کنم؟
+نه... نمیخوام تمام روزمو با فکر کردن به اون خودمو عذاب بدم
لبخندی روی لبم اومد، اون هنوز هیونگ قوی منه...

***

کیم نامجون...
پسری که تنها چیزی که ازش میدونم اسمش بود و اینکه هیونگ چقدر عاشقش بود.
هیونگ کسی نبود که زیاد از ناراحتی هاش بگه و اکثرا غم هاشو تو خودش می‌ریخت اما انقدری کنارش بودم که حرفاشو بتونه بهم بگه.
هیونگ از اول زندگیش انقدر سخت نبود، در واقع اول یه پسر ناز پرورده ی خانواده ی ثروتمند بود. خانواده اش رستوران های  زنجیره ای داشتن و خودش هم میخواست یه روز سرآشپز شعبه اصلی رستوران هاشون شه، هرچند طبق گفته خودش خانواده اش ترجیح میدادن مدیر رستوران باشه نه سرآشپز... همه چیز عالی بود تا اینکه هیونگ عاشق پسر سال پایینی توی مدرسه اش _نامجون_میشه و مخفیانه باهم قرار میزارن. وقتی که 18سالش کامل میشه به خانواده اش میگه که عاشق یه پسره و تمایلی به دخترها نداره، البته که اون انتظار این رو داشت که با واکنش منفی رو به رو شه و کتک بخوره اما مسلما انتظار طرد شدن از خانواده اش نداشت. خبر همجنسگرا بودن پسر خانواده کیم همه جا پیچیده بود و به اعتبارشون لطمه میزد پس بدون هیچ رحمی پسر بیچاره با مبلغ نچندان زیادی دور انداخته شد. بعد از خبر اون رسوایی پدرو مادر نامجون برای اینکه تنها پسرشون از آسیب این خبر دور کنن خارج فرستادن و اینطوری بود که اون تبدیل به تنها ترین پسر دنیا شد.
من یکم دیر با هیونگ ملاقات کردم، وقتی که دوسال رو توی تنهایی سپری کرده بود و قلبش از تنهایی و غم یخ زده بود...

Just friendship | CompletedWhere stories live. Discover now