بی حرف مشغول ورز دادن خمیر بود.
میدونم واسه درست کردن بعضی از خمیر ها لازمه خیلی ورز بدی اما هیونگ معلوم بود فکرش جای دیگه ایه و حواسش نیست یه ساعته درگیر همون یه ذره خمیره.
_هیونگ کافیش نیس؟ چیزی لازم نداری برات بیارم؟
جواب نداد، دستمو روی شونه اش گذاشتم.
_هیونگ؟
+ ها؟
از جا پرید، انگار کاملا تو افکارش غرق بود.
نه اینجوری اصلا نمیتونه کار کنه، باید نیروی کمکی بیارم.
_گفتم چیزی لازم نداری؟
+عاامممممم وانیل
ظرف وانیل که دقیقا روی میز جلوی دستش بود رو بالا آوردم.
_وانیل اینجاست... هیونگ اینجوری نمیتونی کار کنی، اعتبار مغازتو از دست میدی!
+کلی سفارش دارم...بعدشم نمیخوام بشینم تو خونه و همش فکر وخیال کنم
_همین الانشم داری فکروخیال میکنی
برش گردوندم و دستشو گرفتم.
_باشه ولی بزار یکی رو بیاریم که کمکت کنه... حداقل تا چند هفته، باشه؟
کمی مکث کرد و بعدسری تکون داد.
_ پس به خودم بسپرش واست آگهی میزنم
لبخندی زد وسر تکون داد.
دوباره با دقت بیشتری به کارش مشغول شد.
یه لحظه مکث کردم... چیشد؟ اون الآن بهم لبخند زد؟
یه دستمو از پشت دور شونه اش حلقه کردم و خودمو بهش چسبوندم.
+داری چه غلطی میکنی؟!
_هیونگ... دوستت دارم
+ من ندارم برو اون ور
_نخیرم میدونم دوستم داری
+کی گفته؟
_چشات
ساکت شد و دیگه چیزی نگفت. میدونستم دوستم داره حالا دیگه مطمعنم ازم متنفر نیست و فقط باهام قهره.
+بسه برو اونور کار دارم... خودت مگه سرکار نمیری؟
خودشو از بغلم کشید بیرون.
_با این دستم کجا برم؟
+ با همون یه دستت میری واسه من جعبه بلند میکنی اما نمیتونی پشت میز بشینی؟
_اگه تو توی شرکتمون بودی میرفتم!
برگشت و با اخم نگاهم کرد.
+ اگه اخراج شدی بهت پول تو جیبی نمیدم کیم تهیونگ، بهتره حواست باشه!
خندیدم و چیزی نگفتم.
حتی تهدید هاشم شیرینه!
موبایلمو برداشتم و خیلی سریع آگهی برای دستیار نیمه وقت توی یه اپ کاریابی پست کردم، امیدوارم زود پیدا شه!
بقیه روز رو تا عصر که هیونگ مشغول اماده کردن سفارش ها بود اطراف هیونگ چرخیدم و با شوخی و هرکاری که میتونستم سعی کردم از فکروخیال بیرون بیارمش، هرچند که وقتی ناهار براش ساندویچ خریدم هم نخورد و گفت بخاطر تست کردن شیرینی ها کاملا سیره...میدونستم دروغ میگه ولی نخواستم با اصرار کردن معذبش کنم.
خوشحال بودم که اجازه میده کنارش بمونم و همین برام کافی بود.
دم دمای غروب کارش تموم شد و به خونه اش برگشتیم، همه چیز خوب بود تا اینکه خواستم بعد از رسوندنش وارد خونه اش بشم.
درو محکم گرفت و راهمو سد کرد.
_برو خونه ات! مگه خودت خونه زندگی نداری؟
+چطور دلت میاد منو راه ندی؟ نگا کن دستم بخاطر تو آسیب دیده... چجوری غذا بخورم؟ چجوری حموم کنم؟ دوست داری از گشنگی و کثیفی بمیرم؟
_من مامانت نیستم!
خواست درو ببنده که با دست مانعش شدم.
+تو هیونگمی... هیونگی دلت میاد؟ میدونی چقدر نگرانت شدم؟ انقد که حتی نفهمیدم چه بلایی سر دستم اومده اونوفت تو منو راه نمیدی؟ وجدانت کجا رفته هیونگ چطور میتونی یه پسر ضعیف ومریض رو تنها رها کنی؟ اگه من بمیرم...
پلکاشو روی هم فشار داد و درو ول کرد.
_باشه دیوونم کردی فقط خفه شو و بیا تو!
با لبخند پیروزمندانه ای وارد شدم و درو پشتم بستم. خیلی دلم میخواست شام فست فود بگیرم اما هیونگ سرسختانه ردش کرد و گفت: معده ی من مثل تو تحمل هرروز ازین آشغالا خوردن رو نداره!!!
البته میدونستم بازم داره دروغ میگه و فقط میخواد منو مجبور کنه غذاهای مفید بخورم و این منو تبدیل به خوشحال ترین مرد دنیا می کرد!
ازینکه نمیتونستم زیاد کمکش کنم ناراحت بودم اما خب یه جورایی هم میدونستم با آشپزی میخواد حواسشو پرت کنه پس ترجیح دادم مزاحمش نشم.
احساس کردم شدیدا به حموم نیاز دارم اما بعد از اون ماجراها خجالت میکشیدم از هیونگ چیزی بخوام، اینکه بزور بهش بچسبم و واسم غذا درست کنه با اینکه برم سر کمدش و لباساشو بردارم برم حموم خیلی فرق داره!
قبلا... یعنی تا همین دو سه هفته پیش هروقت میخواستم میومدم خونه اش، لباساشو برمیداشتم میرفتم حموم و شباهم میرفتم رو تختش توی بغلش میخوابیدم. حتی شب ها اگه بی خبر و دیر وقت میومدم تعجب نمیکرد و فقط میگفت : اوه تهیونگا اومدی!
حالا تمام اون خاطرات و محبت های هیونگ باعث میشد بیشتر خجالت بکشم و نتونم مثل قبل رفتار کنم.
سرگردون جلوی در سرویس بهداشتی ایستاده بودم و داشتم فکر میکردم شاید باید برم خونه که هیونگ از کنارم رد شد و گفت: لطفا برو حموم کیم تهیونگ داری بو میدی!
شمارو نمیدونم ولی برای من این قطعا یک جمله ی عاشقانه بود!!!
حتی صبر نکردم حوله ولباس بگیرم و فقط پریدم توی حموم، آویزدست و بازو بند طبیم روبسختی درآوردم و توی وان ریلکس کردم. روی بازوم و شونه ام خراشیده شده بود و کبود بود اما خداروشکر استخون هام آسیب ندیده بود.
خیلی دلم میخواست کلی توی حموم بشینم اما ترجیح دادم از وقتم برای بیشتر پیش هیونگ بودم استفاده کنم، درسته مهربون بود اما احتمال اینکه هر لحظه پرتم کنه بیرون هم وجود داشت! اون روی خبیث هیونگ خشم لحظه ایش بود.
دو دل بودم که هیونگ رو صدا بزنم یا نه که تقه ای به در خورد.
_حوله تو حموم هست، لباس هم واست رو تخت گذاشتم
هیونگ بود، خیلی خوشحال شدم و میخواستم بهش بگم که چقدر عاشقشم ولی برای یه لحظه حس عجیبی بهم دست داد. خب حس میکردم هیونگ عصبانیتش کمتر شده و اما اینکه بعد از اون اتفاق امروز صبح دیگه چیزی نگه خیلی عجیب بود و این منو میترسوند.
از اینکه سفارش رد کنسل نکرده بودم پشیمون بودم، نکنه بخواد انتقام بگیره؟ درسته اون خیلی مهربونه اما این یه درد ده ساله اس...
از حموم بیرون اومدم و بعد از پوشیدن لباس هایی که هیونگ برام گذاشته بود روی مبل نشستم.
هیونگ مشغول اماده کردن شام بود و بازم توی فکر بود.
درسته عاشق آشپزیه واین شغلشه اما واقعا خسته نمیشه ازین محیط تکراری؟
انگشتمو روی رونم کشیدم.
مثل بچه هایی شده بودم که اومده بودن یه جای غریب و کسی رو نمیشناختن.
هیونگی که همیشه باهام حرف میزد هم باهام قهر بود و هم دلش شکسته بود و نمیتونستم ازش انتظار داشته باشم باهام حرف بزنه.
کاش زودتر این روزا تموم بشه...
***
با احساس سقوط از خواب پریدم، باز هم از روی مبل افتاده بودم.
_فاک تو این عادت های خواب تخمیم!
گوشیمو چک کردم از سه صبح گذشته بود.
بالشتو روی مبل کوبیدم و سعی کردم بخوابم اما یهو صدای ضعیفی شنیدم. اول فکر کردم حیوونی وارد خونه شده اما یکم که دقت کردم متوجه شدم صدای گریه اس و از اتاق هیونگ میاد.
از جا پریدم و به سمت اتاقش پرواز (!) کردم.
محکم در زدم.
_هیونگ... خوبی؟بیداری؟ هیونگ... هیونگ حالت خوبه؟ هیونگ درو باز کن هیونگ لطفا
همینجور مشغول در زدن بودم که صدای باز شدن قفل اومد و چند لحظه بعد در واشد.
اتاقش کاملا تاریک بود و بسختی میتونستم حجم بدنشو توی اون تاریکی تشخیص بدم.
_خوبی عزیزم؟
جلو اومد و خودشو توی بغلم انداخت.
کمی شوکه شدم ولی دستمو دور کمرش حلقه کردم.بین گریه هاش جواب داد:
+ن... نه... نیستم... ته... دلم میخواد بمیرم
_شششش این حرفارو نزن، حیف وجود با ارزشت نیس؟
+من... با ارزش نیستم، اگه بودم حداقل باهام خداحافظی میکرد
_ شاید احمق بوده ها؟ تقصیر تو نیس بقیه نمیفهمن چقدر باارزشی...
بوسه ای روی موهاش گذاشتم
_ نگران نباش بجای بقیه من میدونم
بدون اینکه دستمو از روی کمرش بردارم به سمت تخت هدایتش کردم و سعی کردم بخوابونمش
_بخواب عزیزم من کنارتم
خواستم روی زمین کنارش بشینم که دستاشو دور گردنم حلقه کرد.
حسم ترکیبی از خوشحالی و غم بود.
خوشحال از اینکه بهم تکیه کرده و پناه برده بود و غمگین از اینکه کسی جز من که بهش ظلم کرده بودم نداشت بهش تکیه کنه.
همونطور که دستاش دور گردنم بود کنارش دراز کشیدم و سرشو روی سینه ام گذاشتم.
+ میدونم نباید... اما دلم براش تنگ شده
_ عیبی نداره...ولی هیونگ میدونی که باید تمومش کنی؟ اون دیگه متاهله
سرشو بالا و پایین کرد و بینیشو بالا کشید.
+میدونم... فقط بهم وقت بده ده سال نگهش داشتم
_باشه هیونگی
+ته... میشه امشب مثل قدیما بخوابیم؟
دلم برای لحن و صدای مظلومش ضعف رفت، اگه میگفت بمیر هم براش میمیردم.
_هرچی تو بگی
به پهلو شدیم و روبه هم خوابیدیم. چون بازوم درد میکرد نمیتونستم کامل بغلش کنم پس فقط بینیمو توی موهاش فرو کردم و بوسه ای روی پیشونیش زدم.
***
پنج روز گذشته بود و امروز روز تحویل سفارش کیم نامجون بود. دیروز هیونگ من و پسری که پاره وقت استخدام کرده بودیم و فارغ التحصیل رشته ی آشپزی بود رو از مغازهاش بیرون کرد و خودش تنهایی سفارش رو اماده کرد. نمیدونم چجوری اماده اش کرد ولی وقتی سر شب بالاخره از آشپزخونه بيرون اومد چشمای قرمز و پف کرده اش نشون می داد اصلا براش آسون نبوده.
تو این مدت هرشب هیونگ رو بزور میخوابوندم اما دیشب مجبور شدم به زور یه قرص خواب بخوابونمش، البته حواسم بود فقط یدونه بخوره!
از اونجایی که برای امروز سفارش دیگه ای نگرفته بود تا ظهر نگهش داشتم اما بعد از ناهار اصرار می کرد که باید بره، با اینکه نمی خواست دنبالش رفتم باید میبودم و مطمعن میشدم اتفاق بدی براش نمی افته.
تا عصر توی مغازه قدم زد تا اینکه زنگوله ی در بصدا در اومد.
خودش بود همون پسر چالدار توی عکس، از توی عکس هاش جذاب تر و مردونه تر بود.
نگاهم به سمت هیونگ چرخید، کاملا رنگش پریده بود و دست هاش میلرزید.
پسر به هیونگ لبخندی زد و من به وضوح دیدم که پاهاش هم لرزید.
_سلام روزتون بخیر، سفارش کیک عروسی داشتم، این هم رسید پرداختش
+ب... بله... این رسید رو لطفا امضا...
_ببخشید... شما کیم سوکجین نیستین؟ کیم سوکجینِ مدرسه چاسدائه که...
+که عاشقت بود؟
صداش لرزید و من مطمعن بودم چشم هاش پر از اشک شده.
خودمو پشت دیوار قایم کردم و جوری ایستادم که مطمعن باشم اون پسره منو نمیبینه.
_عاشقم بود؟
پسر تک خنده ای کرد.
_عاشقم بود که حتی صبر نکرد دانشگاه برم و سریع ازدواج کرد؟
+ازدواج؟! من ازدواج نکر...
حرف هیونگ رو قطع کرد.
_ میخواستی رول عاشق دلشکسته رو بازی کنی؟ فکر کردی من خبر ندارم؟ مین یونگی بهم گفت دیدتتون... شش سال پیش تو فرانسه
صدای پسر هم لرزید.
_بهم گفت که توی رستوران با یه پسر جذاب بودی و همو... همو بوسیدین...
و اون لحظه بود که چیزی درون من فرو ریخت و من فهمیدم
عامل سال ها درد و تنهایی کشیدن هیونگ کسی جز من نبود.__________
فقط میتونم بگم شت! 😐
YOU ARE READING
Just friendship | Completed
Fanfictionاینجور نبود که از قبل نقشه کشیده باشم. فقط اتفاق افتاد وحالا من نمیدونم چجوری باید این وضعیت رو کنترل کنم. خب شاید من آدم خوش گذرونی باشم اما... اما این باعث نمیشه بخوام با اون اینکارو کنم... کسی که تقریبا منو بزرگ کرده. باید جبرانش کنم هرجور شده،...