از روم بلند شد و سمت آشپزخونه رفت.
_صبحانه کورن فلکس میخوری؟؟
+آره... خوبه
خم شدم و تیشرتمو از پایین تخت برداشتم، همینطور که میپوشیدمش یادم اومد امروز دوشنبه اس.
+کوک امروز مگه دوشنبه نیست؟ تو چرا سر کلاست نیستی؟
_ دیشب خیلی مست برگشتی دلم نیومد تنهات بزارم
لبخندی زدم.
پسره ی کله نارگیلی شیرین!
همینطور که سمت سرویس بهداشتی میرفتم بلند گفتم:
+دفعه ی آخرت باشه دانشگاهو بخاطر من میپیچونیا
_چشم هیونگ
ازسرویس بهداشتی بیرون اومدم و پشت میز نشستم. عجله ای نداشتم پس آروم مشغول خوردن صبحانه ام شدم.
_سوپ خماری لازم نداری؟
+من آخه؟؟ مگه من مثل توام بچه!
_ببین کی میگه! همین چند روز پیش مست کرده بودی و گریه میکردی میگفتی (دلم براش تنگ شده دلم براش تنگ شده)
قاشقمو توی ظرفم گذاشتم، حق با کوک بود.
چرا اول صبحی باز باید به اون فکر کنم؟ اون الآن با عشق قدیمیش شاده...
+یااا اون فقط یه بار بود!
_ یه بار؟
+باشه بابا تو خوبی اصلا... پاشو برو به کلاس بعدیت برسی
_هیونگ بی اعصاب، بزار صبحونه امو بخورم
دستی توی موهاش آوردم.
+بخور بخور
صبحانه رو خوردیم و ظرف هارو تو سینک ظرف شویی گذاشتم و آشپزخونه رو جمع و جور کردم. بعد از رفتن کوکی روی مبل ولو شدم.
آه... دلم از اون صبحانه های هیونگ رو میخواد... ازونا که با بوش از خواب بیدار میشدم...
نفسمو با آه بزرگی بیرون دادم.
چرا هرکاری میکنم نمیتونم فراموشش کنم؟
این همه سال کنارش بودم پس چرا الآن انقدر دلم میخواد ببینمش بغلش کنم ببوسمش؟
برای یک لحظه صحنه ی کوتاهی از اولین و آخرین رابطمون به یادم اومد، دست های بسته شده بالای سرش، چشم های خمارش و نفس نفس زدنش.
پلک هامو روی هم فشار دادم.
انقدر پست نباش کیم تهیونگ، اون مال تو نیست!
اما... اما... کاش میشد حداقل ببینمش... ببینم که خوشحاله و این درد و دلتنگی که میکشم الکی نیس... ببینم که اون میخنده...
روی مبل دراز کشیدم، چقدر خوب که از کارم استفا دادم!
***
YOU ARE READING
Just friendship | Completed
Fanfictionاینجور نبود که از قبل نقشه کشیده باشم. فقط اتفاق افتاد وحالا من نمیدونم چجوری باید این وضعیت رو کنترل کنم. خب شاید من آدم خوش گذرونی باشم اما... اما این باعث نمیشه بخوام با اون اینکارو کنم... کسی که تقریبا منو بزرگ کرده. باید جبرانش کنم هرجور شده،...