از رفتن جان از بدن گویند هرنوعی سخن
من به چشم خویشتن دیدم که جانم می رود
________________ ته...من میخوام برم چین
نگاهمو از تلویزیون گرفتم و به هیونگ که روی مبل کناریم بود زل زدم.
+چین؟ چرا؟ چین چه خبره؟
_ یه پیشنهاد کاری دارم
سرجام جابه جا شدم، امکان نداشت هیونگ بره...مگه نه؟ اون منو ترک نمیکنه
+ تو اینجا هم کار داری!
نفس عمیقی کشید و به زمین زل زد.
_ مسئله کار نیست...من فقط...نیاز دارم...
از سرجام پا شدم.
اون جدی بود؟جدی حرف از رفتن می زد؟
+ نیاز داری چی؟نیاز داری از من دور شی؟ از من بدت میاد؟
نگاه بی جون و سردشو از پارکت ها جدا کرد و روی صورتم سر داد.
_ بخاطر تو نیست ته، بخاطر خودمه
چند ضربه روی سینه اش زد و ادامه داد:
_ یه چیزی اینجا داره هرروز میسوزه...بهت نزدیک میشم درد میکشم، ازت دوری میکنم بیشتر درد میکشم. تو بگو ته...چیکار باید کنم؟
صورتش سرد و چشم هاش بی فروغ بود، انقدر سرد و خاموش که منو می ترسوند.
+هیونگ تقصیر تو نبود، چرا نمیفهمی؟
_ حتی اگه تقصیر منم نباشه این حقیقت که اگه منو نمیدید همچین سرنوشتی واسش رغم نمیخورد رو نمیشه انکار کرد.
دستی توی موهام بردم و کلافه توی هال قدم زدم.
+هیونگ... الآن اومدی بهم خبر بدی، نه اینکه مشورت کنی مگه نه؟
سرشو پایین انداخت و حرفی نزد.
جوابش واضح بود...
با صدای شکسته ای زمزمه کردم.
_ نمیتونم منصرفت کنم، مگه نه؟
باز هم جوابی نداد...سکوتش بلندترین بله ای بود که میتونستم بشنوم.
_ چند روز؟
+3دسامبر
پوزخندی زدم.
_فقط پنج روز؟
کتمو برداشتم و از خونه بیرون زدم، اگه چند ثانیه بیشتر میموندم نمیتونستم جلوی خودمو بگیرم که بهش التماس نکنم و جلوش زانو نزنم که بمونه و ترکم نکنه...نه نمیتونستم این ظلم رو در حقش کنم، نمیتونستم ازش چیزی رو بخوام که نمیتونه و باعث میشه بیشتر از خودش متنفر شه...نه من نمیتونم...
سیگارمو روشن کردم و اجازه دادم دود غلیظش ریه هامو پر کنه، ریه هام سنگین تر از اینی که بود نمیشد، میشد؟
YOU ARE READING
Just friendship | Completed
Fanfictionاینجور نبود که از قبل نقشه کشیده باشم. فقط اتفاق افتاد وحالا من نمیدونم چجوری باید این وضعیت رو کنترل کنم. خب شاید من آدم خوش گذرونی باشم اما... اما این باعث نمیشه بخوام با اون اینکارو کنم... کسی که تقریبا منو بزرگ کرده. باید جبرانش کنم هرجور شده،...