21

1.9K 317 15
                                    

از رفتن جان از بدن گویند هرنوعی سخن
من به چشم خویشتن دیدم که جانم می رود
_______________

_ ته...من میخوام برم چین

نگاهمو از تلویزیون گرفتم و به هیونگ که روی مبل کناریم بود زل زدم.

+چین؟ چرا؟ چین چه خبره؟

_ یه پیشنهاد کاری دارم

سرجام جابه جا شدم، امکان نداشت هیونگ بره...مگه نه؟ اون منو ترک نمیکنه

+ تو اینجا هم کار داری!

نفس عمیقی کشید و به زمین زل زد.

_ مسئله کار نیست...من فقط...نیاز دارم...

از سرجام پا شدم.

اون جدی بود؟جدی حرف از رفتن می زد؟

+ نیاز داری چی؟نیاز داری از من دور شی؟ از من بدت میاد؟

نگاه بی جون و سردشو از پارکت ها جدا کرد و روی صورتم سر داد.

_ بخاطر تو نیست ته، بخاطر خودمه

چند ضربه روی سینه اش زد و ادامه داد:

_ یه چیزی اینجا داره هرروز میسوزه...بهت نزدیک میشم درد میکشم، ازت دوری میکنم بیشتر درد میکشم. تو بگو ته...چیکار باید کنم؟

صورتش سرد و چشم هاش بی فروغ بود، انقدر سرد و خاموش که منو می ترسوند.

+هیونگ تقصیر تو نبود، چرا نمیفهمی؟

_ حتی اگه تقصیر منم نباشه این حقیقت که اگه منو نمیدید همچین سرنوشتی واسش رغم نمیخورد رو نمیشه انکار کرد.

دستی توی موهام بردم و کلافه توی هال قدم زدم.

+هیونگ... الآن اومدی بهم خبر بدی، نه اینکه مشورت کنی مگه نه؟

سرشو پایین انداخت و حرفی نزد.

جوابش واضح بود...

با صدای شکسته ای زمزمه کردم.

_ نمیتونم منصرفت کنم، مگه نه؟

باز هم جوابی نداد...سکوتش بلندترین بله ای بود که میتونستم بشنوم.

_ چند روز؟

+3دسامبر

پوزخندی زدم.

_فقط پنج روز؟

کتمو برداشتم و از خونه بیرون زدم، اگه چند ثانیه بیشتر میموندم نمیتونستم جلوی خودمو بگیرم که بهش التماس نکنم و جلوش زانو نزنم که بمونه و ترکم نکنه...نه نمیتونستم این ظلم رو در حقش کنم، نمیتونستم ازش چیزی رو بخوام که نمیتونه و باعث میشه بیشتر از خودش متنفر شه...نه من نمیتونم...

سیگارمو روشن کردم و اجازه دادم دود غلیظش ریه هامو پر کنه، ریه هام سنگین تر از اینی که بود نمیشد، میشد؟

Just friendship | CompletedWhere stories live. Discover now