12

2K 331 48
                                    

تهیونگ
دستشو روی سینم گذاشت و تقلا کرد خودشو رها کنه اما محکم تر بوسیدمش و بعد از چند ثانیه لب هامو از روی لب هاش برداشتم.
_یاااا چه غلطی کردییی
+گرمت کردم! نگا صورتت و گوشات چقد قرمز شده!
به چهره ی قرمز و عصبانیش لبخندی زدم.
لباشو روی هم فشار داد، معلوم بود عصبانیه ولی داره سعی میکنه جلوی خودشو بگیره.
دستامو دور کمرش حلقه کردم و چونه امو روی شونه اش گذاشتم.
_عیبی نداره، میتونی دعوام کنی و بهم فحش بدی
+مطمئنا همین کارو میکنم!
_اما نرو، بمون و به حرفام گوش کن
چیزی نگفت و منتظر توضیحاتم موند، هیونگ مهربونم...
از بغلش بیرون اومدم و به قیافه حرصی و اخموش نگاه کردم.
_بیا بریم تو ماشین اونجا بهت میگم
دستشو گرفتم و پشت سرم کشیدمش.
مانع ام نشد و باهام اومد معلوم بود خودش هم نیاز داشت توضیحاتمو بشنوه.
سوار ماشینم که همون نزدیکی ها پارک کرده بودیم شدیم. بخاریو روشن کردم تا فضای ماشین کمی گرم بشه
+نمیخوای توضیح بدی چرا غیب شدی؟ بخاطر اون پسره اس؟
_چشم توضیح میدم... نه بخاطر اون پسره نبود، درضمن اسمش جانگکوکِ نه اون پسره!
+خب حالا! نمیخوای بگی به چه دلیل کوفتی ای رفتی؟
دستمو روی فرمون گذاشتم و به خیابون زل زدم
_بخاطر خودت بود
از آینه خیابونو چک کردم و راه افتادم.
عصبی سرم داد زد
+من ازت خواستم بری؟
_هیونگ...بعد اون همه سال عشق اولتو پیدا کرده بودی، وجود یه مرد دیگه کنارت واسه رابطه ات یه تهدید بود
+نبود! تو تهیونگی دونسنگ من چطور میتونی تهدید باشی؟
پوفی کردم، چجور میتونم واسش توضیح بدم؟
+راستشو بگو، همش همین بود؟
_خب...
+نامجون چیزی نگفت بهت؟
_خب... آره
با اخم بهم زل زده بود
+میدونستم! چی بهت گفت؟
نیم نگاهی بهش انداختم و دست سردشو گرفتم.
_مهم نیس، مهم اینکه تو الان اینجایی
+چرا خیلیم مهمه!
روی لجبازش بالا اومده بود و ول نمی‌کرد اما یه خوبی داشت، حواسش از اینکه داشتیم کجا میرفتیم پرت شده بود. تا مقصد مغزمو خورد و من با جواب های سر بالا می پیچوندمش.
+مگه چی میش...
_رسیدیم
ساکت شد و کنجکاو نگاهی به اطراف انداخت.
_هیونگ بیا بریم خونه... میشه واسم شام درست کنی؟
تو چشمام زل زد و لبخند کوچیکی زد.
لعنتی! چطور میتونی انقدر خوشگل و مهربون باشی؟ میخوای منو بکشی؟
ماشین رو توی پارکینگ گذاشتم و دو نفری وارد هایپرمارکت شدیم و خرید کردیم. کیسه های خرید کمی زیاد شدن و مجبور شدم با دو دست بردارم که ناگهان دستم به عقب کشیده شد.
هیونگ بود
نایلون خرید هارو از دستم گرفت و جاش دست خودشو توی دستم گذاشت.
لبخندی زدم
این عادت همیشگیمون بود، وقتی خریدهامون زیاد بود بارو تقسیم میکردیم تا فقط یکی خسته نشه.
انگشت هامو بین انگشت هاش قفل کردم، چقدر دلم برای این دست های نرم و انگشت های باریک و کشیده تنگ شده بود... یعنی هنوزم دستاش بوی وانیل میده؟
تا آپارتمانم توی سکوت قدم زدیم، انگار هردومون به این سکوت و آرامش برای جمع و جور کردن افکارمون نیاز داشتیم.
به صورت کوچولو و خوشگلش که زیر نور لامپ های محوطه مجتمع می درخشید نگاه کردم. خوشگل بود، مثل همیشه اما لاغرتر از همیشه... خیلی دلم میخواد بدونم چرا کات کرده اما میدونم الان وقتش نیست، اصلا مهم نیست چرا! حالا که کنارمه دیگه نمیزارم ازم دور شه.
جلوی در آپارتمانم ایستادیم تا من درو باز کنم، دستشو ول کردم و درو باز کردم، کنار رفتم تا داخل شه.
داخل شد با تعجب به کارتن های داخل خونه خیره شد، طبیعیه اون اصلا خبر نداشت.
+ته... چرا اینجا اینجوری شده؟
_میخوام اینجارو بفروشم
+چرا؟ توکه به زور پول خرید اینجارو از بابات گرفتی
کیسه خرید هارو از دستش گرفتم و روی کانتر گذاشتم.
_چون همه ی اینجا بوی تورو میداد، تحمل جای خالیت واسم سخت بود
صادقانه گفتم و منتظر تاثیرش موندم، طبق معمول گوش هاش قرمز شد.
+یااا اینجوری به من میگی دوست پسرت ناراحت میشه!
_اون خودشم میدونه تنها مردی که عاشقشم تویی!!!
نیشخندی زدم و داخل آشپزخونه رفتم تا پکیجو روشن کنم.
+مخ زن عوضی
_شنیدم چی گفتی!

Just friendship | CompletedOnde histórias criam vida. Descubra agora