جین
ناباور به چشم هام زل زد.
-هی...هیونگ...
لبخندی به چهره ی سردرگمش زدم.
+ همیشه دوستت داشتم و دارم
_ یعنی...الان دیگه مطعمن شدی؟
+ نه...هنوز زوده!
_ هیونگ!!!
+ چیه خب؟ مسئله کوچیکی که نیست!
_ هیوووونگ
+چیهههههه؟
دست هاشو دورم حلقه کرد و خودشو بهم چسبوند.
_ میشه ببوسمت؟
جوری که نگاهم می کرد و خودشو بهم چسبونده بود با اون صدای بمش، باعث شد لرزی به تنم بیوفته و سرخ بشم.
+ یااااا نخیر نمیشه امکان نداره بزارم اینجا منو ببوسی!
_ مشکل مکانشه؟ تو ماشین چی؟ اونجا عیب نداره؟
لبمو گاز گرفتم.
آییییششش پسره ی بی ادب منحرف فکر نمیکنه من چقدر به بوسیدنش نیاز دارم ولی الآن خجالت می کشم؟
هلش دادم و به سمت ماشین راه افتادم.
+ نخیر!
پشت سرم راه افتاد.
_ نخیر چی؟ نخیر اشکالی نداره؟
+ نخیر اشکال داره!
_ هیونگ میدونستی خیلی لجبازی؟
+ نیستم من فق...
ناگهانی به عقب کشیده شدم و بین بازوهاش گیر افتادم.صورتش تو فاصله ی چند سانتی از صورتم بود.
لب هاشو با زبون خیس کرد و آروم زمزمه کرد.
_ مطمعنی نمیخوایش؟
نمیخواستم؟ معلوم بود دلم میخواستش مخصوصا بعد از رفتارهایی که امروز ازش دیده بودم. اون فوق العاده جنتلمن و جذاب بود اما یکم...یکم...
+ می می ترسم چیز شه...آها یعنی صورتت درد بگیره!
لبخند کوچیکی زد و با دست هاش صورتمو قاب گرفت.
_ نمیگیره...ولی هرچی تو بگی
بوسه ی آرومی روی پیشونیم گذاشت و آروم عقب کشید. انگشت هاشو بین انگشت هام جفت کرد و منو به سمت ماشین کشوند. پا هام راه می رفتن اما ذهنم جای دیگه ای بود...درحال تصور کردن لمس دوباره ی لب هاش با پیشونیم...در حال تصور کردن اولین بوسه اش به عنوان یک عاشق نه فقط دوست...
تهیونگ
بعد ازخوردن پیتزایی که هیونگ هوس کرده بود به خونه برگشتیم. چند شبی بود کلاب نرفته بودم و امشب حتما باید میرفتم از طرفی ذهنم درگیر جونگکوک بود...واقعا چرا ازش خبری نیست؟ باید باهاش هماهنگ کنم یه روز بیاد خونه و البته قبلش حرفامون رو یکی کنیم...هوووووف این دیگه چه دردسری بود!
YOU ARE READING
Just friendship | Completed
Fanfictionاینجور نبود که از قبل نقشه کشیده باشم. فقط اتفاق افتاد وحالا من نمیدونم چجوری باید این وضعیت رو کنترل کنم. خب شاید من آدم خوش گذرونی باشم اما... اما این باعث نمیشه بخوام با اون اینکارو کنم... کسی که تقریبا منو بزرگ کرده. باید جبرانش کنم هرجور شده،...