chapter8

647 193 81
                                    

ووت و کامنت فراموش نشود!
***
"یجورایی میفهمم چرا هری اینقدر به این کتاب علاقه داره...داستانش راجع به زندگی عاطفی الکساندر همیلتون سیاستمدار آمریکاییه و احساساتی که توی این راه قربانی کرده...مثل عشق اولش آنجلیکا اسکایلر اما بخاطره مسائل سیاسی مجبور میشه با خواهر آنجلیکا یعنی الیزابت ازدواج کنه و برای همیشه عشقش به آنجل رو فراموش کنه....کتاب نسبتا قدیمیه و خیلی بیشتر از اون چیزی که من فکر میکردم توسط هری خونده شده...باید ببشتر به تاثیر کتاب دقت کنم..."

لویی بدنشو کشید و از اتاق بیرون رفت
هری سر میز صبحانه نشسته بود

مثل همیشه چشمام پف کرده بود.
لویی با خودش فکر میکرد چطوری این مرد همه ی شب ها بیدار میمونه طوری که به خودش آسیب میزنه

لویی:هی هری....دوباره دیشب بیدار بودی؟

چشماشو مالید و خسته گفت

هری: صادقانه بگم....یادم نمیاد چقدر خوابیدم....

لویی:چطوری یادت نمیاد؟مست یا یچیزه دیگه ای بودی؟

هری:نه واقعا فقط....

توی چشم های لویی زل زد و چند ثانیه بهش خیره شد

لویی متوجه شده بود که اکثر اوقات هری بهش خیره نگاه میکنه و یجورایی با چشم باهاش باهاش حرف میزنه
احتمالا چیزی جز عادت هری نیست نه؟

هری:فقط دیگه نمیتونم فرق رویا و واقعیتو بفهمم....

لبخندی شیرین زد و نگاهشو از لویی گرفت

لویی کمی با خودش فکر کرد و گفت

لویی:میدونی واسه ی این اتفاق یه راه حل هست

هری با ابرو های گره خورده بهش نگاه کرد

لویی:هر موقع نمیتونستی فرق خواب و واقعیتو تشخیص بدی فقط دنبال ساعت بگرد....توی خواب ساعت و بعد زمان وجود نداره...

هری:واقعا؟

لویی:میتونی امتحان کنی....

هری به ساعت مچیش نگاه کرد و تونست ساعتو بخونه

هری:مثل اینکه حق باتوئه....

هری دوباره لبخند زد و از لویی تشکر کرد
اما لویی نمیدونست که هری بخاطر این تشکر کن که مطمئن شد این لحظه...دقیقا همین لحظه که لویی پیشش نشسته واقعیه و فقط یکی دیگه از رویاهای هری نیست....

لویی:اوه...عامم..راستی...زندگینامه ی الکساندر همیلتونو خوندم

هری:فکر میکردم حوصلت سر میره و بیخیالش میشی.

لویی: باید بگم واقعا دوسش داشتم...اینکه آنجلیکا بخاطره خواهرش از مردی که عاشقش بود متنفر شد چون به خواهرش خیانت کرده بود

my starry night(L.S)Where stories live. Discover now