chapter 13

695 186 207
                                    

ووت و کامنت فراموش نشه لاولیا!

***
لویی:لاتی؟ چی شده که ساعت ۲ نصف شب زنگ زدی؟ اتفاقی افتاده؟

چیزی به غیر از فین فین های اون دختر نشنید

لویی:تو داری گریه میکنی؟!مامان بابا اینکارو کردن

لاتی:چیزی نیست لویی من خوبم

لویی:واقعا!؟صدات خوب به نظر نمیاد

لاتی کمی سکوت کرد
نفس عمیقی کشید

لاتی:لویی...مامانو بابا گفتن که بهت بگم فردا باید بیای دانکستر

لویی:چی؟بعد از این همه مدت میخوان منو ببین؟برای چی؟

لاتی:میگن،باید با یه نفر آشنا بشی

لویی:واو چقدر عالی....برای یک لحظه فکر کردم عقلشون سر جاش اومده...میدونم که مجبور بودی زنگ بزنی پس باید بگم که نه نمیام....

زمانی که لویی میخواست تلفن رو قطع صدای جیغ لوتیی متوقفش کرد

لاتی:نههه!خواهش میکنم!

لویی:خواهش میکنم چی لاتی؟!

لاتی:خواهش میکنم برای ناهار بیا خونه!

لویی:چی میگی لاتی؟ببینم بلایی سرت اوردن؟

لاتی:لویی...فقط بیا....بخاطر من بیا....

لویی آهی کشید
درست بود که از اونجا خوشش نمیومد اما بخاطر خواهرش هر کاری می کرد

لویی:باشه لات فردا صبح راه میوفتم

لاتی:مرسی لویی...مرسی مرسی...منتظرم

لویی شب نتونست بخوابه
ذهنش پر از فکر بود،با خودش فکر میکرد چه بلایی سر اون دختر همیشه شاد اورده بودن که اینقدر ترسیده بود

بالاخره تونست انرژیشو جمع کنه و یه کیف برای فردا آماده بکنه

کی فکرشو میکرد که دوباره برای سر زدن به اون خونه به دانکستر برگرده

بالاخره صبح شده بود ،باید سریع یه چیزی میخورد و خودشو به ایستگاه اتوبوس میرسوند
همینطوری که از پله ها پایین میرفت متوجه هری شد که روی مبل چرت میزنه

خندش گرفت
سمتش رفت و بالا نگاهش کرد

هری همیشه به لویی می گفت که چقدر زیباست و ازش تعریف میکرد اما اصلا هری خودشو توی آینه نگاه کرده بود؟

موهای بلند خرمایی رنگش.... صورت بی نقش صاف و رنگ ‌پریده اش...لبخن زیباش که به ندرت دیده میشد...اصلا اینا رو دیده بود؟

لویی همینطوری روی مبل کناری نشسته بود و به این چیزا فکر می کرد

دستشو نزدیک صورت هری برد و انگشتشو روی لپ هری زد
وقتی هری دماغشو چین داد خندید و آروم صداش کرد

my starry night(L.S)Where stories live. Discover now