chapter14

700 196 99
                                    

ووت و کامنت فراموش نشه!
***

دنیل:سلام لویی...خیلی وقت بود ندیده بودمت...

دختر مو خرمایی سمت لویی که از تعجب شاخ در اورده بود رفت و باهاش دست داد

لویی:دنیل!خیلی دقت بود ندیده بودمت

دنیل:عاو جوری هم نبود که سراغمو بگیری لوبر....

دختر خندید و معلوم بود که شوخی میکنه

لویی ناخودآگاه نگاهی به هری انداخت
نه...هری خوش حال نبود....و حتی عصبی بود!

اون دختر کی بود که همینطوری از در وارد میشد و لویی به اسم مستعار صدا میزد؟

سریع نگاهشون از هری گرفت و سعی کرد حواسشو جمع کنه

لویی:زندگی های ما از همون ۱۲ سالگی به سمتای متفاوتی رفت دنیل...برای همین خیلی جدا افتادیم

دنیل:آره شنیدم ادبیات میخونی...واقعا جسورانست

چشم های دنیل به پشت سر لویی جایی که هری ایستاده بود افتاد

دنیل:خدای من شما هری استایلزید؟

دختر سمت هری رفت

هری:بله....هری استایلز نقاش...

دنیل:پدر من برای تولدم اولین تابلوی شما رو خرید!

هری ابروهاشو بالا انداخت

هری:مثل اینکه تابلو های من بین پولدارای انگلیس میچرخه....

دنیل خندید

دنیل:همینطوره!کارای شما خیلی محبوب شدن!شماها از مهمون های خاص آقای مارک تاملینسون هستید؟

هری:نه من مهمون لویی ام...

کاملا معلوم بود که هری از قصد لویی رو به اسم کوچیک صدا زده تا ثابت کنه باهاش دوسته

دنیل:عاو....خیلی خوبه که لویی دوستی مثل شما داره

هری لبخد مصنوعیی تحویل اون دختر داد

جوانا:چطوره بریم سر میز ناهار؟اونجا میتونیم بهتر بحث کنیم

دنیل:بله خاله جوانا حتما!

همه به سمت اتاق ناهار خوری رفتند و سر میز نشستد
دنیل روبه روی لویی نشست و هری کنار لویی

مارک:لویی پسرم میدونستی دنیل توی آمریکا بیزنس میخونه؟

لویی:جدی؟واقعا رشته ی سختیه دنیل!

دنیل:آره اوایلش یکم سخت بود ولی دیگه عادت کردم باید شرکت پاپا رو بچرخونم!

به جیکوب لبخند زد

لویی:اما وقتی بچه بودیم تو دوست داشتی بازیگر بشی...

دنیل:لویی رویاهای کودکی رو باید رها کرد...

my starry night(L.S)Where stories live. Discover now