Chapter22

551 141 183
                                    

ووت و کامنت فراموشت نشه هاااا
***

لویی توی اتوبوس نشسته بود و سمت دانکسترمیرفت
منتظرهری نشده بود تا برگرده و خودش تنهایی رفته بود
هری هزار بار بهش زنگ زده بود و تکست داده بود،اما هریار ریجکتش کرده بود

میدونست که زیاده روی کرده بود اما عصبانیتش بهش اجازه نمی داد بهتر رفتار کنه
هری میدونست،میدونست و به لویی نگفت پدرش برای چی توی مزایده بوده
حتی برای اینکه مطمئن بشه هری میدونسته از زین پرسید که دلیل خرید به فروشنده اعلام میشه یا نه و زین تایید کرد!!!

الان اهمیتی نداشت،تنها چیزی که بهش فکر می کرد خواهرش لاتی بود

توی تاکسی جلوی خونش نشسته و بهش نگاه می کرد
خونه ی قبلیش
از وقتی ۱۸سالش بود فقط ۳بار به اینجا برگشته بود
یه بار برای اینکه آخرین وسایلشو جمع کنه
یه بار هراه با هری اومد و بعد سال ها دنیل رو دید
یه بار هم الان فقط به خاطر خواهرش

از ماشین پیاده شد و سمت در خونه رفت
نفس عمیقی کشید و در خونه رو محکم کوبید
خدمتکار وقتی لویی رو دید شوکه شد و حسابی جا خورده بود

خدمتکار:آ...آقای تاملینسون....

لویی:برو کنار....

خدمتکارو هول داد و وارد خونه شد

لویی:لاتی!لاتی!

توی خونه بلند داد میزد و دنبالش خواهرش بود

جوانا:لویی!پسرم تو اینجا چیکار میکنی؟

لویی:لاتی کجاست جوانا؟

جوانا:آروم باش توی اتاقشه اما فکر نکتم بتونی بری....

لویی عصبی خندید و دستشو روی صورتش کشید

لویی:اوه چرا؟نکنه نامزدش باهاش توی اتاقه؟

جوانا:لویی تو از کجا....

لویی:اهمیتی نداره از کجا فهمیدم !

از پله ها بالا رفت و جوانا دنبالش راه افتاد

جوانا:عزیزم دلیلی برای عصبانی شدن نداره!خواهرت فقط تا سال دیگه به شکل آبرومندی ازدواج میکنه!

لویی سره جاش وایساد و به مادرش نیم نگاهی انداخت

لویی:آره مثل پسرت نمیشه که باعث شد هر شب با گریه بخوابی....مگه نه مامان؟اصلا اجازه دارم اینو بگم؟

my starry night(L.S)Where stories live. Discover now