زمانی که دونگ مین به خود آمد آقای جونگ در ماشین را قفل کرد. دونگ مین نفس عمیقی کشید. به راهی که مقابل قدم هایش گذاشته بودند نگاه کرد. هوای پاییزی با اینکه سرد بود ولی عمیقا برای شادابی او تاثیر میگذاشت. راهرویی که بین صف درختان بلند ساخته بودند پر از رنگ های پاییزی و افتادگی درختان بود. لبخند کوتاه دونگ مین جمع شد. شاید اگر هر کس دیگری بود خنده ی روشنی را تا آخر راه با خود میکشید اما دونگ مین به این فکر میکرد که اگر شروع به برداشتن قدم هایش کند این برگ ها، این رنگ های زیبا، این همه سن و زحمت این موجودات همه در کسری از ثانیه خورد خواهد شد. میترسید جلو برود. آقای جونگ که کنار او ایستاده بود به صورت پر از تفکرش نگاه میکرد انتظار میکشید تا دونگ مین شروع کند.
- چی شد؟
- ... هیچی... همین راه رو بریم.
آقای جونگ با دستش اشاره داد که اول او برود.
- خب تا اینجا گفتی که اون یک ماه رو چطور گذروندی. که برات سخت بود و نمیتونستی با کیونگجه ارتباط برقرار کنی.
- درسته.
- خب بعد موعد قراردادت که رسید چی شد؟
- اون روز همه چیز رو تو اتاقم مرتب کرده بودم چون مطمئن بودم میخواد بگه تو باید بری. به هر حال خودمم دیگه تحمل این اخلاق و رفتار رو نداشتم. این فضایی که توش بودم برای من ساخته نشده بود و اصلا احساس راحتی نمیکردم. یعنی هیچ کس به جز آجوما هم نمیخواست کمک کنه که من حس بهتری داشته باشم. پیش خودم فکر میکردم اگر من یه روز رئیس کسی میشدم یه طوری رفتار میکردم که اون هر روز با عشق بیاد سر کارش و هر روز بیشتر از دیروز بخواد که کار کنه برام. صبح زود شنبه بود که تعطیل میشدم. حتی کیفم رو هم بسته بودم. رفتم پیشش تو اتاق. تعظیم کردم و مثل روز اول روی صندلی روبه روش نشستم. هیچی نگفتم و منتظر بودم اون بگه که برو خداحافظ و اینا. حتی تو تصوراتمم انتظار نداشتم تشکر کنه. اونم هیچی نمیگفت و فقط نگاهم میکرد ولی من به هیچ عنوان حاضر نمیشدم که سکوت رو بشکنم. بعد از چند دقیقه گفت که اگه بگم که قراره اخراجت کنم چه حس و حالی بهت دست میده؟ نمیدونم انتظار داشت چه جوابی بهش بدم فقط گفتم که به عنوان یه تجربه خوب ازش یاد میکنم و برای هیچ کس تعریف نمیکنم. درواقع به این فکر میکردم که قرار بود تا مدت زیادی دردناک بودن کار خودم را به خودم گوشزد کنم. بعد به من گفت که نظر و انتقادی از این مدت هم داشتم یا نه؟ که من قطعا نمیتوانستم خودم را بدنام کنم و جواب دادم که همه چیز خوب بوده. باز هم بعد از این چند دقیقه ای بدون اینکه حرفی بزنیم گذشت. بعد بلند شد و کاغذی به من داد. نوشته شده بود قرارداد. سریع نگاه کردم ببینم تاریخش برای چه مدت و از کی تا کیه. دیدم یک سال برام نوشته بود. در کمال تعجب و سردرگمی سرمو بلند کردم و به چهره ی همونطور بی روحش نگاه کردم. گفت که از من راضی بوده و میخواست که حتما قراردادم رو تمدید کنم. یعنی چیزی که به هیچ شکل ممکن انتظارشو نمیکشیدم. شب قبلش برای خداحافظی کلی جمله و دیالوگ تمرین کرده بودم.
- پس میخواست که تو رو نگه داره؟
- آره، واقعا شخصیت پیچیده ای داشت. گاهی فکر میکردم انگار دو شخصیتی بود!
آقای جونگ خندید و دونگ مین هم لبخند تلخی کرد.
- خب بعدش تو چی کار کردی؟ تو از بودن تو اون محیط خیلی تنفر پیدا کرده بودی ولی چون میخواستی به قولت پایبند بمونی حالا که کار به تو رو کرده بود نمیتونستی اونو پس بزنی.
- آقا در اون لحظه منم نمیفهمیدم چه حسی بهم دست داده بود. احساس میکردم این حرکت نوعی ظلم به من بود که قدرت تصمیم گیری رو ازم میگرفت. آروم گفتم نمیخوام... مطمئنم متوجه شده بود ولی بازم پرسید چی؟ بلند شدم و کاغذ رو بهش پس دادم. بلندتر گفتم که نمیخوام اینو امضا کنم میخوام از اینجا برم. کمی شوکه شده بود. انگار تا حالا هیچ کس اینطور تو قیافه اش نایستاده بود که باهاش مخالفت کنه. پرسید چرا؟ گفتم اذیتم. گفت مگه چی کارت کردم؟! و با یه حالت چهره ای که احساس میکردی آدم خوب و مظلوم این قضیه اون میشد. اینو که گفت دیگه واقعا از حدش تجاوز کرده بود. پیش خودم گفتم من که قرار بود برم پس اهمیت ندم چی بگم. نمیدونم چرا همینطور که شروع به حرف زدن کردم چشمام پر از اشک میشد... بهش گفتم... بهش همه چیز رو گفتم. صادقانه و بدون اینکه زجرمو اغراق آمیز جلوه بدم. من دنبال این نبودم که دلش برام بسوزه، فقط خواستم بدونه چرا هیچ کس باهاش دووم نمیاره. بهش گفتم که با این رفتارت که معلوم نیس بالاخره از من و کارم راضی هستی منو خسته میکنی! باعث میشی احساس کنم که هیچ کدوم از کارهام حتی با اینکه بیشتر از چیزی که فکر میکردم براشون زحمت میکشیدم ارزشی نداره! آدم رو تو یه خلا از کشش و پرتاب رها میکنی... گفتم که تو خودت هم که نخواسته باشی شرایطت ایجاب میکنه مدام کسی پیشت باشه که با توجه به این خانواده پراکنده ات از کس دیگه این همراهی رو طلب میکنی ولی همش طوری رفتار میکنی که احساس کنه اضافه اس! حداقل غصه ی پولی رو بخور که برای این هدف خرج میکنی! گاهی اوقات غصه اتو میخورم که هیچ وقت یاد نگرفتی با محبت رفتار کردن رو یاد بگیری و همیشه تو هر کلمه باید دنبال منفعت باشی. این که فشار بیماری یا کار یا درس یا خانواده ات تا حدی باعث قابل قبول شدن پرخاشگر بودنت میشه.
- واقعا همه ی اینا رو گفتی؟
- تازه اینا همون چندتاییه که یادم میاد. من حقیقتا نمیدونستم که نفرات قبلی چطور بودن ولی حداقل من سعی خودم رو کرده بودم که یه دوست باشم. نمیخواستم که از خودم خیلی بگم. نمیخواستم بگم که چقدر فشار باعث شده بود که همه ی اینا رو تحمل کرده باشم ولی صدام میلرزید. اشکی که تو چشمام جمع شده بود برق میزد. حالت چهره اشو نمیدیدم. همینطور که تند و تند برای خودم جمله های بزرگ و سنگین درست میکردم یهو صورتمو گرفت و... لبامو بوسید.
دونگ مین مکث کرد و سرش را پایین انداخت. نمشین دستش را دور گردن دونگ مین انداخت و دلیل گرمی برای ادامه دادن به او داد.
- خب... فقط چند ثانیه بود ولی من خیلی شوکه شدم. هیچی نمیگفتم. اشک از چشمام افتاد. تا اون موقع انقدر بهش نزدیک نشده بودم. دستش بر خلاف رفتارش گرم بود. بی صدا گفت ببخشید... قدمی عقب رفتم. آجوما از پشت در داد زد که خواهرش و دامادشون برای شام میومدن و ازمون خواست که آماده باشیم. کیونگجه رفت به سمت در و برگشت به سمتم. گفت که کاش نرم.
هیچ چیز نمیتوانست میزان خوشحالی سوجین را به اندازه کیبورد گوشی که با سرعت نور در حال تایپ بود وصف کند. وقتی که به خانه رسیده بود مستقیم بعد از بستن در اتاقش موبایل را برداشته بود تا همه خوشی که وجودش را در بر میگرفت برای جیسو تعریف کند.
- یه امشب شب عشقه، همین امشب رو داریم...
که با مقدار زیادی اموجی همراه بود برای جیسو فرستاده شد. جیسو که از بین کتابها فقط میشد تل گربه ای را دید گوشی را برداشت و با دیدن این پیام مطمئن بود که چه چیزی او را به این حال درمی آورد.
- اومده مثل اینکه!
و سوجین شروع کرده بود به خواندن آهنگی که او را به یاد دونگ مین می انداخت و شعر از خودش میسرود یا تحریفاتی که از اصل شعر بهتر و خنده دار تر بودند برای جیسو میگفت. ناراحتی از کم بودن دیدن او و خوشحالی برای اینکه بعد از مدت های مدید بالاخره او را به خواسته اش رسانده بود هم صبر میخواست هم گوش شنوا که جیسو هر دو را با کنجکاوی داشت. در آخر هم بعد از تخلیه مهیب احساسات به این نتیجه میرسیدند که نحسی عشق خیلی هم مقدس بود.
وقتی که دونگ مین آرام و بی صدا وارد مغازه شد. آقای مین که انتظار رسیدن او را میکشید سیگارش را از دهانش بیرون آورد و سر آن را به ظرف زیر سیگاری اش فشرد تا شعله اش را خاموش کند. دونگ مین او را ندید ولی قبل از اینکه به آشپزخانه برسد جه گو به او رسید و او را متوقف کرد.
- چه دزدکی اومدی تو!
- دزدکی... قصد نداشتم اینطور جلوه کنه حقیقتش.
- آرومی امروز.
- کمی بارم سبک تر شده.
جه گو کیف کوله ای او را گرفت و کشید.
- هنوزم همونقدر سنگینه که.
دونگ مین سرش را پایین انداخت و لب هایش را خورد. جه گو کوله را به دونگ مین پس داد. با حرکات شل نگاهی به بیرون مغازه اش انداخت.
- کسی که دنبالت نیومده؟
- نه، خودم پیاده اومدم.
جه گو به شانه دونگ مین زد.
- خوبه آفرین! من که میدونم تو کارت خوبه. چیزی فراموشت نشه باز! من دگ میخوام برم.
- چشم.
جه گو لپ دونگ مین را کشید.
- چه پسر خوبی. همیشه همینطوری برام کار کن.
و وقتی بیرون رفت در شیشه مغازه را که همانطور آرام هم پر از صدا بود بهم کوفت. دونگ مین که به سمت در میرفت تا در را قفل کند دید هنوز آقای جونگ مراقب او بود. به ماشین تکیه داده و از سر نبش به او نگاه میکرد. دونگ مین به او پیام داد "ممنونم آقا، فقط ممنونم". آقای جونگ هم برای او دست تکان داد و رفت. دور برگردان اول که رسید مسیرش را تغییر داد. میتوانست مقدار نیاز دیگران به او را به خوبی در انعکاس افکار بشنود.
وقتی که جیسو با چشم های خسته رفت تا شروع به مسواک زدن کند چراغ چشمک زن موبایل مانع شد. " بیداری؟". واقعا نیاز بود کمی چشمانش را بمالد تا برای او به اثبات برسد این حالتی بین خواب و رویا به او دروغ نمیگفت. "بله آقا.". "بیا پایین کارت دارم.". جیسو سریع مقابل آینه رفت و با اینکه خیلی مورد پسندش نبود همانطور پایین برود ولی خستگی بیش از حد فقط اجازه میداد دستی به موهایش بکشد و به صورتش آبی بزند. با تمام توان خود عجله میکرد تا هر چه بیشتر لحظه هایی در خدمت دبیر محبوبش باشد. از در که بیرون رفت آقای جونگ چند قدمی دورتر داشت قدم میزد. لبخند بزرگ و پر اشتیاقش را پنهان کرد و جلو رفت.
- آقا؟
نمشین برگشت و خندید. پاکتی که در دستش بود بلند کرد.
- گیم باپ گرفتم... میخوری؟
با اینکه کمی دچار سردرگمی شد ولی با متانت جلو رفت. آقای جونگ از او خواست قدم بزنند.
- مادرتون خواب بود؟
- نمیدونم راستش...
- باز تا این ساعت فقط درس خوندی.
- درسته...
- امیدوارم که نتیجه زحماتتو ببینی و موفق باشی. مثل همیشه که بودی.
جیسو خندید.
- میگم... کار هم میکنی؟
- چند تا کار کوچولو انجام میدم ولی به اون شکل که بخوام به طور جدی مشغول باشم حقیقتش نه.
نمشین آب دهانش را سخت قورت داد.
- من از تامین بودن تو و مادرت اطمینان دارم. خودم دنبال کاراش دویدم. چرا این کار رو میکنی؟
- آقا من قصد ندارم که ناراحتتون کنم! اصلا به خاطر این نیست که احساس نیاز کنم! خب یه حس خوب مفید بودن داره. اگه به نظرتون اشتباهه من میتونم کامل بذارمشون کنار.
آقای جونگ روی نیمکتی که اواخر راهشان بود نشست. جیسو میترسید این جواب صادقانه اش جایگاهش را خراب کند. نمشین نفس عمیقی کشید و چشمانش را مالید. جیسو که فقط به ساکت بودن دبیر خیره شده بود به زحمت متوجه میشد چه چیزی میخورد. نمشین لبخند کوچکی زد و به سمت جیسو برگشت.
- لطفا خیلی زیاد مراقب خودت باش، خب؟
- آقا احساس میکنم چیزی شده. نکنه من ناراحتتون کرده باشم؟!
- نه خانم چه. اصلا و به هیچ وجه از شما ناراحت نیستم. کار خیلی خوبی میکنی. من اومدم اینجا چون نگرانم.
- نگران چی؟ اگه بخواین...
- هیس... لطفا اگه هر چی شد بهم بگو. اگه هیچی هم نشد بگو. بذار از احوالت خبر داشته باشم. همیشه هم در دسترس باش.
جیسو با تکان دادن سرش حرف او را پذیرفت. نمشین خندید و تل گربه ای جیسو را از سرش کشید.
- هیچ بزرگ نمیشی تو!
هر دو به خنده واداشته شدند. در واقع آقای جونگ سعی داشت خیلی از حدود را با یک سخن مشخص کند. حدودی که برای گذاشتنشان مجبور بود سیم خارداری دور احساسات هر دویشان ببندد. از نظر جیسو که درد را تحمل میکرد گذرا بود؛ برای نمشین به این سادگی تفسیر نمیشد. به هر حال هر کدام به نسبت سن خود مسئله را برای خود مطرح میکردند.
**************************************
ووت و کامنت هرگز نشه فراموش، لاولی های خوب و باهوش*-*
![](https://img.wattpad.com/cover/222201367-288-k270613.jpg)
ВЫ ЧИТАЕТЕ
Partition
Подростковая литература- اون روز هم بارون بود. - اون روز هم گریه کرده بودی... - اون روز تو صورتمو با این دستمال پاک کردی. - بعد بهت گفتم... - نه یادم نیار چی گفتی. - خودت همشو بخاطر داری. - آره میدونم... ولی شنیدنش با صدای تو نابودم میکنه. - ولی اون روز بهترین روز ما بود...