۱. شروعی از تو (۷)

8 2 3
                                    

در را برای کیونگجه باز کردم، نشست و من رفتم تا با بقیه ی همراهان سوار ماشین بعد شوم. به شرکت رفتیم. انگار جلسه ای مهم برگزار میشد که رئیس شخصا باید در آن حضور میداشت. مدیران و معاونین همه دور میز بزرگی نشسته بودند. دست راست رئیس مدیر بنگ بود و دست چپ او کیونگجه نشست. کسی میخواست در مورد پروژه های جدید صحبت کند. حقیقتا این ماکزیمم چیزی بود که متوجه میشدم؛ هیچ وقت حتی به خواب و رؤیا وارد چنین مکان هایی نشده بوده و در چنین مجالسی شرکت نکرده بودم. من و کسانی که مثل من بودند در دورترین نقطه و گوشه ای تاریک ایستاده بودیم. کمی که صحبت کردند و از مسائلی گفتند که حتی یک کلمه اش برایم مفهوم نبود دیدم که کیونگجه را خطاب قرار میدادند و سوال میپرسیدند. "جناب وارث شما چه نظری دارید؟"،"او چه نظری میتواند داشته باشد وقتی هنوز متخصص نشده است؟"،"جناب رئیس لطفا ما را اینگونه ناامید نکنید!"،"آیا میخواهید برای هر جلسه و همیشه همانطور کنار پدرتان پناه بگیرید و صحبتی نکنید؟"،"این از چه برمیخیزد که حاضر به پذیرفتن وظیفه خونی خود نیستید؟"و"این ایده اشتباهی بود که در جلسه ی سه سال پیش رای آری دادیم!" از جمله سوالاتی بود که میتوانستم بشنوم. به نظرم چه حملات بزرگ و مهیبی بود و اگر من به جای او کنار میز نشسته بودم حتما از پا افتاده و شکست خورده میشدم. اول فکر میکردم که چنین کسی باید به این سیستم و پرسش و پاسخ عادت داشته باشد ولی بعد که به کیونگجه نگاه کردم دیدم خیلی مضطربانه پایش را تکان میداد و با کاغذ هایی که روی میز بود بازی میکرد. نمیدانستم باید وارد عمل میشدم یا نه. به مدیر بنگ نگاه کردم که با اینکه سرش را پایین انداخته بود یواش و ریز ریز میخندید. انگاری خوشحال میشد که جایگاه وراثت را از کیونگجه بگیرند و به او بدهند. به سمت رئیس شرکت برگشتم. اینطور به نظر میرسید که وقتی در جایگاه ریاست حضور داشت پدرانه رفتار نمیکرد و در کمال خونسردی نشسته و حتی منتظر جواب کیونگجه نشده بود. پایم به طور ناخودآگاه آماده عمل بود. انتظار هر گونه علامت کوچک را میکشیدم که کیونگجه برگشت و به من نگاه کرد. نه با چشم های کشیده و نیم باز که هیچ حالی از خود نشان نمیداد و نه با نگاه بیروح و خماروار بلکه ملتمسانه کمک خواست. من که هیچ وقت در آن شرایط قرار نگرفته بودم نمیدانستم چطور باید به او کمک میکردم ولی نمیخواستم حال او خراب بشود و بعدا کار بزرگ تر و پر دردسرتری بوجود آید. جلو رفتم و در گوش او زمزمه کردم "مثلا الآن کسی بیرون کارتون داره من بهتون اطلاع دادم. چجوری باید بریم بیرون که بی احترامی نشه؟". کمی عقب رفتم؛ کمی به من نگاه کرد. بلند شد.
- ببخشید آقایون ولی مثل اینکه مشکلی پیش اومده و من باید برم. از اینکه اینجور جلسه رو ترک میکنم معذرت میخوام.
و در حالی که دکمه کتش را میبست گفت که دنبال او بروم. مدیران پرخاش کردند و همچنان از این عملکرد ناراضی باقی ماندند. به نظر می آمد آنها هیچ وقت و با هیچ فن و روشی راضی نمیشوند. برای چند لحظه خیلی خوشحال بودم که مسئولیت بزرگی به عهده نداشتم. همین که از در خارج شدیم و در را بستم کیونگجه محکم شانه ام را گرفت. با پیشانی خیس از عرق آرام میگفت "دارو". از جیب کتم آنها را درآوردم و به او دادم. او را به نزدیک ترین صندلی رساندم و منتظر شدم ببینم اگر حال او بهبود نمی یابد او را به خانه ببرم. چشمانش بسته و سرش را به دیوار تکیه داده بود. اینگونه بی تحرک بودن او به من استرس وارد میکرد.
- هیونگ...؟
- هممم...؟
- بهتری؟
- هممم...
باز سکوت اختیار کردیم. نمیدانستم چه کار باید کرد. نگاهی به ساعت کردم، کاش میشد زود تکلیف مرا مشخص میکرد تا بدانم برای مدرسه رفتن وقت داشتم یا اینکه باید تماس میگرفتم و میگفتم که نمیتوانستم آن روز بیایم. وقتی کیونگجه شروع به حرف زدن کرد شش دانگ حواسم به او بود تا شاید از ناله های بی حال او چیزی دست گیرم شود.
- تو چرا فکر میکنی که باید به من راهکار بدی یا انقدر خودمونی باشی واقعا؟ اشتباه کردم گفتم میتونی هیونگ صدام کنی.
چیزی نگفتم. پیش زمینه ذهنی مسئله بدخلقی های او را به من گوشزد کرده بودند.
- بذار یه چیزی رو برات روشن کنم. تو فقط دستور میگیری و انجام میدی... نه ابتکاری، نه اضافه کاری، نه خلاقیتی، نه پیشنهادی، نه هیچی هیچی... حق نداری رفیق بشی و این حریم رئیس و خدمتکار رو بشکنی. متوجهی؟!
- بله... عذر میخوام.
- ببرم خونه بعد برو مدرسه. بعد از ظهر زود برگرد.
- چشم رئیس.
او را در سکوت مطلق به خانه بردم و سریع برگشتم تا به مدرسه برسم. به معاون اطلاع دادم که بخاطر شغل جدیدم احتمالا دیر می آمدم و زود میرفتم. با اینکه خیلی از این خبر خوشحال نشد ولی به یاد دارم که شما آنجا حضور داشتید و از من دفاع کردید. هنوز هم گاهی به یاد آن روز می افتم و از دفاع شما ممنون و سپاس گزارم. تمام مدتی که در کلاس و مدرسه حضور داشتم میترسیدم از من ناراحت و آزرده خاطر باشد. نمیدانستم چطور میبایست معذرت خواهی کنم یا اینکه از دل او دربیاورم. یک رابطه خشک رئیس و زیردست قطعا هم من و هم او را عذاب میداد. کاش میفهمیدم چطور میشد راحت تر به او نزدیک شد. علایق او چه بود؟ سرگرمی ای که اوقات فراغتش را پر میکرد چه میتوانست باشد؟ حساسیت او بر سر چه مسائلی باعث میشد مرا هی پس بزند؟ تا حالا انقدر دوست شدن با یک نفر برایم سخت نبود. بعد از ظهر همانطور که دستور داشتم سریع برگشتم. با احتیاط و بی صدا از پله ها بالا رفتم. یواشکی از درز در به داخل اتاقش نگاه کردم. تمرکز چراغ مطالعه اش بر کتب و کاغذهایی که با دست خط او زینت بخشی میشدند به من میگفت که در حال مطالعه است. وقتی آماده میشدم که به خدمت کیونگجه بروم همه نوع جملاتی که میشد برای باشگاه رفتن به او گفت تمرین کردم. مدام احساس میکردم کلماتم حاوی هیچ نوع احترامی نیست. در واقع من استخدام شده بودم که همیشه کنارش باشم ولی داشتم تمرین میکردم که ساعاتی را برایم جدا کند آن هم از اولین روز کاری! به آشپزخانه رفتم، سینی را پر از میوه و خوراکی کردم و برگشتم. در زدم وگفت که داخل بروم. سینی را گوشه ی میز کارش گذاشتم و قدمی عقب رفتم. کیونگجه کمی به خوراکی ها نگاه کرد و به سمت من برگشت. عینک مطالعه اش را برای اولین بار میدیدم. پیش از این خیال میکردم چشمان او کاملا سالم است.
- ممنون. به وقت اومدی.
- سعی کردم همونطور که گفتین زود برگردم.
- خوبه. خب هر روز همین قدر برای مدرسه ات کافیه درسته؟
- بله.
- برنامه های دیگه ای هم داری؟
- حقیقتش... نمیدونم درست باشه که ازتون بخوام یا نه... اگه فکر میکنین بهتره اینجا بمونم بیشتر از این خواسته ای ازتون نمیکنم.
- نه تو بگو. بعد اگه دیدم خیلی پررویی نمیذارم بری.
آب دهانم را که خشک شده بود به زحمت پایین فرستادم.
- من تکواندو کار میکنم. میخواستم یک ساعت هم برای اون اجازه بگیرم. قبل از ساعت خوابه. زود برمیگردم.
- عجب... به جز این؟
- خب در طول هفته فقط همین ها هستن.
- آخر هفته ها به خانواده ات سر نمیزنی؟
- دوست دارم ولی خب حضورم اینجا مهمه.
کیونگجه کمی فکر کرد و عینکش را جابه جا کرد.
- یه روز از روزای آخر هفته، یه دو سه ساعتی میتونی بری ولی حواست باشه که نمیتونی حرفی از اینجا بزنی و بگی که اینجا چطوره و چجور نیس.
- کاملا متوجه ام.
وقتی به اتاقم برگشتم سعی کردم کمی کیونگجه را بشناسم. خیلی برایم سخت بود. زمان هایی پیش می آمد که اینطور با درک و مهربانی رفتار میکرد. پیشنهادهایم را قبول میکرد و میگذاشت او را "هیونگ" خطاب کنم اما اوقات تلخش هیچ گونه اجازه ای برای نزدیک شدن به من نمیداد و با اینکه از نظر احترام همه چیز را رعایت میکردم هیچ گونه رضایتی در او شکل نمیگرفت. به هر حال من با این بیمار یک ماه آزمایشی را گذراندم؛ با سخت گیری ها و ایراداتی که به من گرفته میشد، با غر ها و تحقیر و توهینی که به ناحق به من زده میشد، با بی توجهی و انکار تلاش هایم و شاید کوچک لحظاتی که میتوانستم در کنج اتاقم باشم یا اجازه میداد هیونگ وار از او خواهش کنم. به جز چند ساعتی که در کل هفته به من مرخصی داده شده بود همیشه کنار او بودم و بدون اینکه وظیفه خاصی را انجام بدهم فقط حضورم را استمرار میکردم. حتی بدون اینکه کارم را انجام نداده باشم و یا کارم را اشتباه انجام داده باشم مورد سرزنش قرار میگرفتم و این باعث میشد من احساس کنم که زحماتم پوچ و بی ارزش بود. در این سی روز کم کم رفتارم را تغییر دادم؛ دیگر سعی نکردم به او نزدیک شوم، قبل از رفتن در اتاق او دعا دعا کنم تا خوش اخلاق باشد و یا اینکه با هیونگ گفتن خودم شور و اشتیاق در من ایجاد شود. همانطور که خودش بود بی صدا و خشک شده بودم. کار ها را به بهترین وجه انجام میدادم تا حقوقم قطع نشود. در این مدت من افراد زیادی هم نمیدیدم و کسی که بیشترین ساعات روز مجبور به تحملش بودم فقط و فقط کیونگجه بود. تنها دلخوشی که باعث میشد کمی لبخند بر لبان من نقش ببندد کمک ها و دلگرمی آجوما بود. به من خوراکی های خوشمزه میداد تا برای برادر کوچکترم ببرم. هر وقت به خانه بر میگشتم و خانواده با گرمی از من استقبال میکردند مجبور میشدم بغضم را محکم تر از وقتی بگیرم که در اتاقم کز میکردم. دوست داشتم برمیگشتم ولی من به قول و تعهدم پایبند میماندم. هر وقت مادر یا پدرم از اوضاعم میپرسید به جز یک کلمه ی خوب قادر نبودم بیشتر زبانم را به دروغ بچرخانم. چقدر دلم میخواست ساعت های طولانی با دونگ هیون بازی کنم و از دنیای کودکانه او خارج نشوم... ."

**************************************
ووت و کامنت هرگز نشه فراموش، لاولی های خوب و باهوش*-*

PartitionOpowieści tętniące życiem. Odkryj je teraz