نزدیک صبح که میشد خواب از چشمان جیسو میگریخت. هر یک روز در میان همینطور بود و پلک هایش فقط منتظر پدید آمدن باریکه ی نوری میشدند که راهش را از میان موانع و پیچ و خم های پرده ی صورتی رنگ پیدا میکرد. در این روز هایی که جیسو چند ساعتی دبیر مورد علاقه اش را در مدرسه میدید به ساعت زنگدار کوچکی که روی میز پاتختی بود اجازه ی زنگ زدن نمیداد با اینکه هر شب آن را کوک میکرد. بلند میشد زنگ را غیر فعال میکرد و به سمت دستشویی میشتافت. دست و صورتش را میشست و مسواک میزد و دقایقی بیشتر صرف آرایش کردن میکرد. تلاشی که برای آراستگی این روز ها میکرد دو برابر حالت عادی بود. کیفی که از شب قبل همه کتاب ها و دفتر ها را در آغوشش گذاشته بودند برمیداشت و به سمت صبحانه ای میرفت که مادرش آماده کرده بود.
- سلام مامانی. صبح بخیر.
- سلام عزیزم. آماده ای؟
- آره. دستت درد نکنه برای صبحونه. اما من زیاد گرسنه نیستم.
- خواهش میکنم. چرا؟
- دیگه. نمیدونم.
- راستشو بگو دختر جان.
- دیشب دیروقتی یه چیزی خوردم.
مادر با نگاهی به او فهماند که میداند کاسه ای زیر نیم کاسه است اما در حال حاضر نمیخواهم به تو سخت بگیرم. جیسو لبخند بزرگی زد و در حالی که لقمه ای برمیداشت و آرام از کنار میز صبحانه بلند میشد از مادرش خداحافظی کرد. جیسو تا به پیچ پیاده رفت. این تقاطع در واقع یک سه راه بود که مسیر خانه ی جیسو و سوجین را از هم جدا میکرد. وقتی جیسو به تقاطع رسید سوجین را دید که از دور می آمد. با انرژی خاصی که در آن شوق و شعف موج میزد برایش دست تکان داد. سوجین هم از دور برایش دست تکان داد. جیسو از همان فاصله هم میتوانست تشخیص بدهد که اضطراب باشگاه رفتن از بدو شروع روز همراه سوجین بود. تنها دو دوست واقعی بودند که باید به محض دیدن هم سلام کنند و گرمای محبت به هم ببخشند وگرنه دقایقی بیش نمیشد تا بهم برسند و درست سلام کنند.
- سلام خوبی؟
- سلام مرسی تو خوبی؟
- من عالی ام! به معنای واقعی عالی. باورت نمیشه دیشب چی شد؟
سوجین در حالی که چشمانش گردتر شده بود و هر دو به سمت مدرسه تغییر جهت داده بودند خواست به جیسو نشان بدهد که خواستار شنیدن خبر دیشب است که دوستش را چنین به وجد آورده بود.
- دیشب آقای جونگ اومد در خونمون!
- چی؟! واقعا؟! خب بعدش؟!
- اول بهم پیام داد که برم پایین. بعد من به مامانم نگفتم. اون اگه میخواست که مامانم بدونه که به من پیام نمیداد. زنگ میزد جاش.
- خب؟
- خو رفتم پایین بعد رفتیم پیاده روی و برام گیم باپ خریده بود.
- وای خوش به حالت. منم میخوام. یعنی چی؟!
- نترس تو هم یه روزی گیرت میاد.
- آره کاشکی... چیز خاصی نگفت؟
- نه فقط گفت که مراقب خودم باشم و اینا.
- همینم غنیمته.
همین کلمات و همان حال و هوا آن ها را تا مدرسه برده بود و اکنون در آستانه ی ورود به کلاس بودند. اولین چیزی که به چشم وارد شوندگان میخورد ده هی بود که داشت با آدامسش بازی میکرد و آن را از دهانش در می آورد و دور انگشتش میچرخاند. جیسو بعد از اینکه کیفش را به صندلی اش آویزان کرد به سوجین علامت داد که با هم از کلاس بیرون بروند. مونهو تا جایی که مانعی نبود قدم های جیسو را دنبال کرد و بعد از خروج آنها از کلاس سرش را پایین انداخت.
- چی شد؟
- هیچ فقط حوصله ی این دختره ده هی رو ندارم. بریم آب بخوریم.
وقتی آن دو به کلاس برگشتند ده هی دیگر با آدامسش بازی نمیکرد. جیسو نشست و منتظر ورود دبیر شد؛ یک ورود باشکوه و نفس گیر. صدای ده هی نگذاشت که قند همانطور در دل جیسو آب شود.
- ببین بچه زرنگه... میشه تا آقا نیومده مشقاتو بدی منم یه چیزایی بنویسم؟
- یعنی تو هنوز نمیدونی که من هیچ وقت به هیچ کس مشق نمیدم؟!
ده هی خنده ای کرد.
- خب چرا میدونم. این دفعه به هر حال هم نمیتونستی بدی...
- یعنی چی؟
ده هی به خوبی میدانست که جیسو متوجه نگاه بچه های کلاس که به آن ها خیره شده بودند نبود.
- برات خوشگلترش کردم. این دفعه من تنهایی نمیدوم دنبال آقا که بهش بگم بهم رحم کنه و نمره ای بده. این دفعه تو هم با من میای.
جیسو بدون اینکه چیزی بگوید و در حالی که میشد عصبانیت را در صورتش دید برگشت و دفترش را درآورد. تمام برگه هایی که باید تحویل میداد با آدامس بادکنکی صورتی رنگی که بوی توت فرنگی میداد چسبناک شده بودند. حرص خوردن جیسو را میشد از تکان خوردن سرش متوجه شد.
- بچه ها نگاه کنید! دامن جیسو همش آدامسی شده!
و همه خندیدند. بلندترین قهقه ها را همان ده هی میزد که خودش باعث و بانی این حادثه شده بود. این اتفاق برای جیسو اصلا قابل تحمل و بخشش نبود به خصوص در روزی که میخواست کسی را ملاقات و تحت تاثیر قرار بدهد که شیفته ی وجودش شده بود. مونهو صورت عصبی اش را پنهان میکرد.
- میشه تمومش کنین؟ باید حتما انقد مسخره باشین؟
سوجین خواست تسلی بخش باشد اما جیسو هنوز چیزی نمیگفت. ده هی خیلی خوشحال به نظر میرسید؛ هر چه هم که باشد بالاخره به یکی از اهدافش رسیده بود. شاید به نظر برای انتقام گرفتن از زرنگ کلاس که هیچ وقت مشق هایش را با او به اشتراک نمی گذاشت کار بزرگی هم نکرده بود.
- حالا که چیزی نشده. آقای جونگ جیسو رو دوست داره و باهاش کنار میاد. ماییم که مشکل داریم. فقط به پا تو موهات نره! اونو دیگه نمیتونی بشوری. اونو باید قیچی کنی!
جیسو آرام برگشت و به کیف شلخته ی ده هی نگاه کرد. ده هی برای اولین بار تحقیق آورده بود. این کار تماما یک توطئه بود که او را پیش معلم خراب کند و خودش را شیرین کند. از نظر درسی برای او هیچ مشکلی نبود و حتی میتوانست خم به ابرو نیاورد اما جیسو نمیتوانست لحظه ای را تحمل کند که آقای جونگ به روی دختر بی چشم و رویی مانند او بخندد و در همان روز از او ناامید شود مخصوصا که شب قبل او را دیده بود و به او قول داده بود که خوب باشد.
- میدونی چیه؟ من ممکنه مجبور بشم کمی از زیر موهام قیچی کنم ولی تو مجبوری تا گردنت کوتاهشون کنی تا دل من خنک شه.
همهمه ای در کلاس پیچید، هیچ کس نمیدانست معنای آن حرف چیست و چقدر باید جدی گرفته شود. مونهو در حالی که اخم میکرد با نگاهی سوال برانگیز مشغول تماشای جیسو بود. جیسو قیچی از کیفش درآورد و موهای دم اسبی ده هی را گرفت و خواست شروع کند به قیچی کردن که ده هی شروع کرد به تقلا برای رهایی از دست او. هر کسی بلند میشد که آن دو را از هم جدا کند و سوجین هم میخواست که جیسو را آرام کند. کلاس پر از صدای های درهم شده بود که ناگهان جیسو فریاد زد.
- برید عقب وگرنه بهش آسیب میرسونم!
همکلاسی های دیگر قدمی عقب رفتند. ده هی همانطور خشک شده بود.
- من که کاری نکردم!
- منم کار خاصی نمیکنم که... فقط یه جا وایسا وگرنه مسئولیتش با خودته.
جیسو موهای دم اسبی ده هی را کامل و از بیخ قیچی کرد و وقتی که مو ها کامل در دستش آمد تمام کلاس را به هراس واداشت. چه کسی فکر میکرد آرام ترین و درسخوان ترین عضو کلاس میتوانست انقدر خشن باشد و اینطور به سرش بزند و قاطی کند؟ ده هی خواست در حالی که بغضش را نگه میداشت از دست جیسو بردارد که جیسو مو ها را در هوا پراند. خواست برگردد و سرجایش بنشیند ولی بعد از دیدن نگاه سنگین دبیر اخلاق که از پشت مو های در هوا فشانده شده بر او تابیده میشد در جای خود خشک شد. از نگاه معلم میشد هزاران حرف و سخن و ناامیدی هایی فرای چیزی که قبل از این اتفاق میتوانست بر او تحمیل شود دیده میشد. شاید همان سکوت بهترین واکنش ممکن برای آقای جونگ بود و این تنها روشی بود که میتوانست جیسو را به خود بیاورد. سوجین فقط میتوانست در حالی که دستش را مقابل دهانش گذاشته بود برای جیسو ناراحت باشد که اینگونه در نگاه فرد محبوبش واقع شده بود. مونهو فقط محو نگاه آقای جونگ و جیسو شده بود.
بعد از کلاس هر دوی آنها به دفتر رفتند و مقابل آقای جونگ نشستند. جیسو اصلا نگاه ده هی یا آقای جونگ نمیکرد و فقط در حالی که قطره اشک بزرگی کنار چشمش چمباتمه زده بود به پایین، چشم دوخته بود. چیزی تماشا نمیکرد و در حالی که به صدای گریه و شکایت های ده هی گوش میداد در افکار سرزنش گرایانه ی خود سیر میکرد. سوجین بیرون از دفتر مدرسه منتظر جیسو باقی مانده بود.
- خانم یو تمومش کن.
- آقای جونگ توروخدا نگا کنید! این همه مراقبت کردم از موهام حالا باید برم کلی آرایشگاه و اینا رو درست کنم! به نظرتون این عادلانه اس؟!
نمشین برگشت و به جیسو نگاه کرد. خشک بر جایش نشسته بود و هیچ واکنشی نداشت. چرا در اعماق دلش انتظار داشت جیسو بخواهد تلاشی بکند و خودش را تبرئه کند؟
- خودم همه چیز رو از بقیه پرسیدم و میدونم چه اتفاقی افتاده. تو باید یه اونیفرم نو برای جیسو بگیری و تکلیف جلسه ی آینده رو براش بیاری.
- آقای جونگ!
- همین که گفتم. از کارت پشیمون هستی یا نه؟
ده هی اول خواست که بازم شکایت کند و سر و صدای بلندتری به پا کند اما بعد از اینکه نگاهی به سکون و بی تفاوتی جیسو کرد سرش را پایین انداخت و بعد از اینکه صورتش را کج کرد آرام جواب مثبت داد.
- خانم چه شما از کارت پشیمون هستی یا نه؟
جیسو جوابی نداد، فقط پلکی زد و به اشک هایش اجازه سقوط داد.
- باید هزینه ی آرایشگاه خانم یو رو بدی و بعد از مدرسه بمونی کلاس رو تمیز کنی.
- چشم آقا.
- خانم چه؟
- بله؟
- پشیمون هستی یا نه؟
- آقای جونگ؟
- بله؟
- جارو کجاست؟
خیر، هیچ پشیمانی ای در کار نبود.**************************************
ووت و کامنت هرگز نشه فراموش، لاولی های خوب و باهوش*-*
![](https://img.wattpad.com/cover/222201367-288-k270613.jpg)
YOU ARE READING
Partition
Teen Fiction- اون روز هم بارون بود. - اون روز هم گریه کرده بودی... - اون روز تو صورتمو با این دستمال پاک کردی. - بعد بهت گفتم... - نه یادم نیار چی گفتی. - خودت همشو بخاطر داری. - آره میدونم... ولی شنیدنش با صدای تو نابودم میکنه. - ولی اون روز بهترین روز ما بود...