افراد زیادی فکر میکنند اگر هوای تازه به همرا بوی چمن و گل های وحشی به مشامشان برسد میتوانند غمی که در دلشان پیچ و خم میخورد را تسکین دهد؛ شاید این یک تئوری اثبات شده باشد اما برای جیسو که به سمت محل آرام گرفتن پدرش قدم های سنگین برمیداشت اینطور عمل نمیکرد. با هر قدمی که به قبر پدرش نزدیک تر میشد تحمل کردن اشک هایی که اجازه ی خروج به آنها نمیداد سخت تر میشد. اگر چه ابتدای راه را با کمر راست و قدم های با صلابت پیموده بود اکنون با زانوهای خمیده و صورت پر از انقباض جلو میرفت. بر خلاف همیشه که جیسو برای پدرش پیشکشی می آورد این بار دستانش خالی بود. تپه ی ریزی که نمایان گر مقصد بود جیسو را به نشستن روی چمن های خنک کرد. جیسو نگاهی به پدرش نینداخت. نمیخواست از گریه بترکد اما فشاری که به شقیقه هایش وارد میشد نمیگذاشت چیزی که تلاش در آن جهت بود اتفاق بیوفتد. بعد از مدت ها خویشتن داری و سهیم کردن مطلق شادی ها با تنی که زیر خاک آرمیده بود بالاخره اجازه داد آبشار شور چشمانش تلنگری بر چمن های روی پدرش شود.
- پدر من دیگه نمیدونم باید چی کار کنم... دیگه نمیخوام اصلا تلاشی کنم. همه چی بخاطر اینه که تو پیش منو مامان نیستی. اگه بودی من اصلا نمیدونستم آقای جونگ کیه و خودمو و همه ی قلبمو این جوری تیکه تیکه نمیکردم. هر چی سعی میکنم.. هر چقدرم که بخوام... من دیگه نمیتونم. من دیگه خسته شدم. همش سخت تلاش میکنم اما همش بقیه رو ناامید میکنم. تو اگه بودی انقدر بهم فشار نمیومد. انقد حرف معلم مسخره ی اخلاق برام اهمیت پیدا نمیکرد. خو ببین! ببین چقد همه چی بی رحمانه اس! هر چقدرم که بخوام قانونمند و درست کار باشم. هیچ کس منو اینجوری نمیخواد. همه اون شیطونا رو میخوان و بهشون توجه میکنن. شاید تو هم به همین خاطر الآن اینجایی... تو هم زیادی درست کار بودی... من میدونم سرتو زیرآب کردن. تو خودتم نمیخواستی اینو قبول کنی. شاید آخر عمری که نتونستی حرف بزنی اینو میخواستی بگی.
- پدرتو اذیت میکنی... اون دیگه کاری از دستش بر نمیاد.
جیسو با شنیدن صدا برگشت. کسی که پشت سرش ایستاده و دسته گل کوچکی برای پدرش آورده بود همان کسی بود که اصلا تمایلی به دیدن او نداشت. شاید برای جیسو تنفر و نفرت فقط در وجود این شخص خلاصه میشد. او مطمئن بود که در خاک بودن پدرش اگه کاملا با مسئولیت این شخص نبود اما به او مربوط میشد. همه ی جهت گیری های اشتباه را بر گردن شخص منفور میدانست گرچند میتوانست انقدر هم صحیح نباشد. جیسو سریع اشک هایش را پاک کرد و بلند شد. و سعی کرد همانطور که احساساتش میخواستند چهره ای غضبناک را به جای آن نگاه شکسته و خسته ی قبل جایگزین کند. نفس عمیقی کشید و به لبخند ریز او نگاه کرد.
- مدیر بنگ...
- قبلا برای پدرت چیزی می آوردی. این دفعه دست خالی اومدی. نکنه دستت تنگه؟ اگه میخوای میتونم برات مقداری کارت به کارت کنم.
بنگ ووشیک دسته گل را برای پدر جیسو گذاشت و دستش را در جیبش برد تا بخواهد کارت بانکی اش را درآورد. جیسو دسته گل را برداشت و با آن کارت بانکی که به سمت او گرفته شده بود را به زمین انداخت. ووشیک با صدای نفسش خنده ای کرد. خم شد تا کارتش را بردارد که جیسو دسته گل را روی کارت انداخت و پایش را روی آن گذاشت. ووشیک بلند شد و با لبخند بزرگتری به صورت جیسو نگاه کرد.
- هنوز هم لجبازی... مثل قبلا.
- تو هم پولداری... بیشتر از قبلا... حتی اگه بلایی سر کارتت بیاد برات مهم نیست.
- میدونی... شاید همین اخلاق پدرت بود که این اتفاق رو براش رقم زد.
- میدونی... من اصلا نیازی به شنیدن حرف های تو ندارم. پدرمم نیازی به گل های تو نداره. دوتامون خوب میدونیم چه اتفاقی براش افتاده.
- تو این مورد شک دارم خانم چه. من خیلی بهتر میدونم چه اتفاقی افتاده.
- پس برای همین بود که توی دادگاه دروغ گفتی؟!
- نه. بخاطر همین بود که تو نمیتونستی تو دادگاه علیه من مدرکی داشته باشی. تو هیچی نمیدونی.
- من ممکنه خیلی چیزا رو ندونم ولی میدونم یه روزی گیر میوفتی و اون روز، روز خوشحالی منه.
- درساتو خوب بخون جیسو. از خودتو مادرت خوب مراقبت کن.
- اگه تو مزاحم نشی باشه.
جیسو رفت. پایش را به زمین میکوبید و به جوری میمانست که میخواهد کف کفشش را از سبزی گل های مدیر که له شده و چسبیده بودند خلاصی دهد. ووشیک به سمت قبر برگشت. دستش را روی چمن های آن کشید.
- مدیر چه... اگه انقد اون روز لجبازی نمیکردی شاید الآن اینجا نبودی. نگاه دخترت کن... اونم دقیقا عین تو شده. کاشکی میراث بهتری براش میذاشتی.
سوجین پس از اینکه مطمئن شد بعد از مدرسه حال جیسو خوب خواهد بود و دست به کار احمقانه ای نمیزند راهی خانه شد. تمام مدتی که در راه بود و در خانه لباس هایش را عوض میکرد فقط و فقط به فکر دیدن دونگ مین میگذراند. همانطور که در دلش آرام و قرار وجود نداشت به صفحه ی موبایل نگاه کرد. از وقتی که برایش ازدواجی تعیین شده مقدر کرده بودند نامزد مصنوعی اش که بی هیچ احساسی عوال گردنش شده بود برایش پیام های احوال جویانه میفرستاد. بعد از اینکه دید هیچ پیام جدیدی برایش نیامده قبل از اینکه بخواهد تعجب کند خیلی خوشحال شد. پیش خودش فکر میکرد اگر او منصرف شود میتواند راحت از این مخمصه رها شود. موبایل را روی تخت انداخت تا لباس های باشگاه را مقابل دیدگانش بگذارد و بخواهد کم کم آماده ی رفتن شود که صدای ویبره او را متوقف کرد. برای لحظاتی این خوشحالی کوتاه مدت به نظر میرسید اما پیام از جانب کیونگجه نبود. سوجین با خواندن جمله ای که برایش تایپ شده بود تعجب کرد.
- الآن میتونم بهت زنگ بزنم نونا؟
سوجین کمی مکث کرد. کیونگسو چه کاری میتوانست با او داشته باشد؟ شماره را گرفت و بدون اینکه خیلی منتظر شود صدای کیونگسو را شنید.
- نونا مرسی مرسی که زنگ زدی.
- خواهش میکنم کیونگسو. چی شده؟
- ببین نونا ممکنه تعجب کنی و برات باور نکردنی باشه اما من باید یه چیز خیلی مهم بهت بگم.
- چیه؟
- نه اینجوری نمیشه... تو خونه صدامو میفهمن. باید بریم بیرون.
- خیلی بده؟ ببین ممکنه نیاز نباشه بهم بگی کیونگسو.
- نه نونا تو باید اینو بدونی. اصلا کسی که باید اینو بدونه تویی نه کسی دیگه. بهت قول میدم هیچ کس دیگه ای اینو بهت نمیگه.
- کیونگسو... نمیدونم... میتونم باورت کنم؟
- ببین نونا... یه چیزی بهت میگم که بهت ثابت شه چیزی میدونم. امشب میری باشگاه دیگه درسته؟
- آره.
- از این جلسه به بعد وو دونگ مین دیگه نمیاد.
- چی؟! تو از کجا میدونی؟ تو اصلا... دونگ مین رو از کجا میشناسی؟!
- اگه بیای به حرفم گوش بدی بهت میگم. فقط امتحان کن.
کیونگسو قطع کرد. سوجین هنوز بر جای خود باقی بود. نمیدانست به کدامین غوغای درون ذهنش فکر کند. به این فکر کند که چطور شده کیونگسو خواهان صحبت کردن با اوست یا به این فکر کند که از این به بعد هیچ گاه دونگ مین را نخواهد دید؟ اصلا باید به حرف های برادر کوچک نامزد مسخره اش فکر میکرد؟ چقدر بها و اعتماد میشد به این صحبت های چند دقیقه پیش داد؟ سوجین از کیونگسو شناخت زیاد و درستی نداشت و این به سرگردانی افکارش بیشتر دامن میزد. همانطور که هنوز همان کلمات را در ذهنش مرور میکرد آماده شد و به باشگاه رفت و همانطور که نمیتوانست چشمانش را باور کند و قلبش را که بهم فشرده میشد از هم باز کند این جلسه هم باز چشم به در مانده بود.
دونگ مین همانطور که استادش با او هماهنگ کرده بود دیگر به کلاس ساعت قبل نمیرفت و با آخرین ساعت کلاسی استادش تمرین های تکواندو را تمرین میکرد. بعد از خداحافظی از استاد کیفش را برداشت و طبق معمول به سمت مغازه ی صاحب کارش روانه شد. موبایل را از کیفش درآورد تا ساعت را چک کند. پیامی برایش آمده بود. خواست تا جواب بدهد اتوبوس ایستاد و سوار شد. از پنجره ی اتوبوس به بیرون نگاه کرد. ابر ها خبری از باران با خود آورده بودند. دونگ مین پیام را خواند و جوابش را تایپ کرد.
- هیونگ خوبی؟ خیلی دلم برات تنگ شده.
- ممنونم کیونگسو. روزگار میگذره... منم بهتر میشم. از اینکه دوستی مثل تو پیدا کردم خیلی خوشحالم. میدونی که دل گرمی من بودی.
- هیونگ دارم کارایی میکنم که بهت کمک کنم. البته از نتیجه اش مطمئن نیستم ولی میخوام بگم قوی باش. من دارم همه ی تلاشمو میکنم.
- کیونگسو خودتو اذیت نکن. مراقب خودت باش و غذا خوب بخور. مریض نشی و خوب بخواب.
- تو هم همینطور هیونگ.
آرامشی که در اتوبوس وجود داشت واقعی نبود و تنها مفرد هایی را در خود جمع کرده بود که اضطراب و ناراحتی خود را از هم پنهان میکردند و بدون سرپناهی به شیشه ها ی پنجره تکیه داده بودند. ایستگاه بعدی پیاده شد تا ادامه ی راه را پیاده برود. از همان خیابان های همیشگی عبور کند و از کنار همان چراغ ها بگذرد و به همان مقصدی برود که بعد از اتاق کیونگجه برایش مامن شده بود. شاید به اندازه ی محل کار قبل مجلل و تمیز نبود اما حداقل خلوت خوبی داشت بدون اینکه بخواهد فکر و روانش را درگیر کند راحت فقط کار جسمانی انجام دهد. زمانی که به مغازه میرسید در ورودی اصلی قفل بود چون ساعت اتمام کار رستوران پیش از رسیدن او فرا میرسید. وقتی کلید را در قفل در چرخاند و داخل رفت به جای رئیسش آقای مین، کیونگجه روی یکی از صندلی ها نشسته بود. در را آرام بست و نگاهی به اطراف کرد. همه ی محیط تمیز شده بود و صندلی ها روی میز برعکس شده بودند. کیونگجه به سمت او برگشت و لبخندی زد. دونگ مین جواب لبخندش را نداد و سمت آشپزخانه رفت. کیونگجه دونگ مین را تا جایی که دید داشت دنبال کرد. وقتی دونگ مین به قسمت ظرفشویی رسید هیچ ظرف کثیفی ندید و برعکس همه ی قفسه ها پر از ظرف های شسته ای بودند که مرتب کنار هم چیده شده و برق میزدند. با قدم های سنگین تا سالن برگشت. کیونگجه به او خیره شده بود. دونگ مین احساس خوبی نداشت؛ حضور کیونگجه تمام منطق او را در هم میریخت. کیونگجه با کلماتی که دونگ مین دوست داشت بشنود میتوانست تمام راه هایی که میخواست برود را تغییر دهد. کیونگجه با انگشتانش که روی میز گذاشته بود بازی میکرد.
- اینجا چی کار میکنی؟
- منتظر تو بودم.
- چرا همه چی تمیزه؟
- نخواستم امروز کار کنی. کسی رو به جات آوردم تمیز کرد.
- پس آقای مین کجاس؟
- حقوق امروزتو بهش دادم که کاری بهت نداشته باشه. خوشحالم شد.
دونگ مین بغضی را قورت میداد که گلویش را رها نمیکرد. وقتی جمله هایش را گفت کمی از بغضش را هم آزادی میداد. کیونگجه لرزش و ضعف صدای او را به خوبی احساس میکرد.
- برای چی این کارو میکنی؟
- خواستم برامون زمان بخرم.
- من نمیخوام... برو از اینجا.
- دونگ مین.
- من اومدم اینجا که از تو فرار کرده باشم. نمیشه اینجا هم باهام خاطره درست کنی.
- دونگ مین من میخوام باهات وقت بگذرونم. نمیتونم اینطور. دارم دیوونه میشم. من تو رو میخوام.
- باز چی شده؟ باز کی اذیتت کرده؟ همون دختره؟ یا مدیر بنگ؟
- مگه مهمه؟ تو بازم تکیه گاه امن منی!
- من بهت گفتم تا زمانی که تصمیم نگرفتی طرف من نیای... من دارم خیلی سخت... یعنی خیلی تلاش میکنم که جهتمو عوض کنم و این گندی که به زندگی خودم زدم رو درست کنم ولی تو هر بار ظاهر میشی و همه چی رو خراب میکنی. فکر کنم اگه واقعا از این شهر برم به هر دوتامون لطف میکنم. به هر حال هر کسی داستانو بفهمه متوجه میشه من مهره ی اضافی بودم.
دونگ مین خواست در حالی که اشک هایش آرام سرازیر میشد روی زمین بنشیند. کیونگجه بلند شد و رفت تا کنار او روی زمین بنشیند. او را محکم در آغوش گرفت. دستانش را دور تن دونگ مین پیچیده بود و اصلا اهمیت نمیداد که کت اسپرت مارکی که خریده بود با لباس های باران خورده ی دونگ مین خیس شوند. دونگ مین این بو و این لمس و این گرما را میخواست. همانقدر که برای دوری از کیونگجه میجنگید کشش های طناب نامرئی احساسش باز او را فرا میخواند. به یقه ی کیونگجه چنگ زد و سرش را در سینه ی او فرو برد. در حالی که به نفس های عمیق کیونگجه گوش میداد و صدای قلب او را که مانند ضربه هایی به در قلب او می مانست با اشک های داغش لمس میکرد هر چه در اعماق وجودش پنهان کرده بود بیرون ریخت. چقدر دوست داشت تا همیشه مانند همین لحظات زودگذر سرپناهش باشد. کمی گذشت تا باز دونگ مین آرام شود و به صورت کیونگجه نگاه کند بدون اینکه لبانش بخواهند از ناراحتی بلرزند. کیونگجه دستمال پارچه ای از جیب کتش بیرون کشید تا به او بدهد. دونگ مین دستمال را آرام از او گرفت و با چشمانی که بخاطر اجتماع اشک ها هنوز تار میدیدند آن را تماشا کرد. خندید.
- هنوز همین دستمالو داری...؟
- خاطره اش برام مهمه. اگه نبود اینم مثل بقیه عوض میکردم.
- اون شب... اولین بار بود که جای منو تو عوض شد...
- هنوز هم برای من همونطوره.
دونگ مین برگشت و به کیونگجه نگاه کرد که با چشمانش انحنای صورت او را میپیمایید.
- نه داری اشتباه میکنی.
- دونگ مین بذار این چند لحظه رو مثل قبل باشیم.
- میتونیم... میتونیم هم این چند لحظه رو خراب کنیم و به جاش تلاش کنیم برای ابدیت.
- لطفا دونگ مین... التماست میکنم.
کیونگجه که کنار دونگ مین به دیوار تکیه داده بود مقابل دونگ مین خزید. و دستانش را روی زانو های او گذاشت.
- هنوز همون شب رو که میگی یادته... اگه انقد برات مهم نبود این دستمالو بخاطر نمی آوردی.
- مگه میشه چیزی مثل اون یادم بره... برای هر کسی دیگه هم بود یادش میموند. فقط ممکنه وقتی به یادش میاره دیگه لبخند رو لبش نیاره و به جاش بغض بیاره تو گلوش.
دونگ مین به سمت پنجره برگشت.
- اون روز هم بارون بود.
- اون روز هم گریه کرده بودی...
- اون روز تو صورتمو با این دستمال پاک کردی.
- بعد بهت گفتم...
- نه یادم نیار چی گفتی.
- خودت همشو بخاطر داری.
- آره میدونم... ولی شنیدنش با صدای تو نابودم میکنه.
- ولی اون روز بهترین روز ما بود.
- هیونگ تمومش کن...
- دارم سعی میکنم بهت بفهمونم که فقط تو زجر نمیکشی و برای منم همونقدری مهمه که برای تو هم هست. منم همه ی حرکات و کلماتتو به یاد دارم. منم دلم میخواد برگردم به همون دوران. ولی این کارو تنهایی نمیشه انجام داد. باید مثل همون موقع ها که دستمو میگرفتی و بلند میکردی الآنم همون قدر قوت قلب بهم بدی که بتونم تصمیم مهمی بگیرم. برای اینکه بتونم همه چیزو اینجا ول کنم و به فکر تو و فقط تو باشم باید خیالم راحت و دلم قرص باشه که تو بازم منو میپذیری و همونطور که سعی میکردی منو پس نزنی بازم ادامه بدی. من هنوز خیلی چیز ها هست که نشونت ندادم. تو خودت به من گفتی هیچ وقت دیر نیست!
- اگه کمکت کنم همه چیز رو رها میکنی؟ بخاطر ما؟
- آره.
دونگ مین خنده ای کرد.
- آخه این بار اول نیست که این حرفو میزنی. ولی شاید اولین بار باشه که میدونم داری دروغ میگی و بازم قبول کنم. بار های قبل نمیدونستم این کارو باهام میکنی.
- خودت خوب میدونی که دست من نبوده.
- تو هیچیت دست خودت نیست مگه نه...؟ حتی شرکت به تو به ارث برسه هم که مدیر بنگ هست که ازش مراقبت کنه. تو که به هر حال هر دفعه بخاطر قلبت از وسط جلسه فرار میکنی.
- قبلا هیچ جایی جز کنار تو به قلبم آرامش نمیداد ولی الآن تو هم داری بهش ضربه میزنی...
- هیونگ نمیخوام به یاد بیارم... اون روزای خوب و خوش رو... چون دیگه ندارمشون و عوضش هر روز با صورت غمگین تو باید روبه رو بشم. من مدت زیادی تلاش کردم تا خنده به روت بیارم و این جواب من نیست. من تو خیلی از شرایط سخت کنارت بودم و حتی بعد از اینکه دیگه بینمون رابطه ی رئیس و مرئوس نبود من همچنان داشتم به تو خدمت میکردم. اوائل به من گفتی نیاز نیست جوانمردونگیمو بهت ثابت کنم ولی به هر حال ثابت شد.
- دونگ مین میگی من چی کار کنم؟
دونگ مین خم شد و صورت درمانده ی کیونگجه را به یک دستش تکیه داد. با انگشت شستش روی چشم بسته ی او کشید.
- من بهت کمک میکنم... دستتو به من میدی بازم اما این بار تویی که باید جوون مردونگی تو بهم ثابت کنی و...
- و چی؟
- و وقتی که مثل خودت رهات کردم بدون که دیگه راه برگشتی پیش من نداری.
لبان کیونگجه میلرزید.
- ممنونم که این فرصتو بهم میدی...
- این آخرین فرصته هیونگ. اگه موفق نشدی من... من مجبورم که از این شهر برم.
- نه اینجور نگو... آخه کجا بری؟!
دونگ مین نفس عمیقی کشید و بلند شد. دست کیونگجه را گرفت و او را بلند کرد و از مغازه بیرون رفتند. دونگ مین کیونگجه را به سمت خانه شان روانه کرد و خودش دقایقی همانجا ماند. نگاهی به آسمان کرد. نگاهی به متنی انداخت که شب قبل برای خودش املا کرده بود. آن را برای دبیر اخلاق فرستاد و شروع کرد به نوشتن. میخواست آنقدر بنویسد که این خاطره ی زنده شده ای که باعث شد به کیونگجه فرصت تازه ای داده شود را هم بگوید. همه اش را، همه ی آن چیزی را که باعث سرمشاری میشد یا افتخار آفرین بود همه مینوشت تا این بار بزرگ را از دوش خود بردارد؛ باید هر چه سریعتر به کمک آقای جونگ دست می یافت.
- ممنونم دونگ مین، الآن میخونمش.
- بازم براتون میفرستم.
- عجله نکن. من کنارت هستم.
آقای جونگ کنار همه بود اما مگر کسی هم کنار او بود؟ شاید در دلش اما نه در اخلاقش. شریکی را میخواست که قوانینش به او اجازه نمیدادند.**************************************
ووت و کامنت هرگز نشه فراموش، لاولی های خوب و باهوش*-*

ESTÁS LEYENDO
Partition
Novela Juvenil- اون روز هم بارون بود. - اون روز هم گریه کرده بودی... - اون روز تو صورتمو با این دستمال پاک کردی. - بعد بهت گفتم... - نه یادم نیار چی گفتی. - خودت همشو بخاطر داری. - آره میدونم... ولی شنیدنش با صدای تو نابودم میکنه. - ولی اون روز بهترین روز ما بود...